حکایت غم انگیز مادر فداکار و پسر بی چشم و رو

با مطالعه حکایت مادر فداکار و پسر بی انصافش همراه همیشگی دیبامگ باشید.

مادر گوهر گرانبهایی است که تا هست باید قدرش را بدانیم. روح همه مادران آسمانی شاد. حکایت زیر داستان غرور بیجای انسان ها در تقابل با مهر بی‌نهایت مادری است.

حکایت مادر فداکار و پسر بی چشم و رو

مادرم فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم . . . او همیشه مایۀ خجالت من بود ، او برای امرار معاش خانواده برای معلمان و شاگردان مکتب غذا می پخت . روزی  پیش روی مکتب آمده بود تا با من سلام کرده و مرا با خود به خانه ببرد . خیلی خجالت کشیدم . آخر او چطور توانست این کار را  با من بکند؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر به او نگاه کرده و فوراً از آنجا دور شدم . روز بعد یکی از همصنفی هایم مرا مسخره کرد و گفت ، هووو ! مادر تو فقط یک چشم دارد ! فقط دلم میخواست خودم را گم و گور کنم .ای کاش زمین باز میشد و مرا به کامش میگرفت ، و یا ای کاش مادرم گم و گور میشد. روز بعد برایش گفتم ، اگر واقعاً میخواهی مرا شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟ ! ! !

او هیچ جوابی نداد . . . حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت ، مادرم و آن محلۀ غریب نشین را ترک کرده به شهر آمدم و دیگر هیچ کاری با او نداشتم . سخت درس خواندم و موفق شدم، بعد از ختم تحصیل ازدواج کردم.

خودم خانۀ شخصی خریدم، زن و بچه و زندگی ساختم . از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال و راضی بودم. تا اینکه روزی مادرم به دیدنم آمد ، او سالها مرا ندیده بود و همینطور عروس و نواسه هایش را نیز . وقتی دم دروازۀ ما ایستاده بود ، بچه ها به او خندیدند. من بالای مادرم داد کشیدم : که چطور جرات کرده و  بی خبر به خانۀ من آمد و بچه های مرا ترساند ؟ !  با فریاد خشن داد زدم که همین حالا از اینجا گـُم شو !

او به آرامی جواب داد : خیلی معذرت میخواهم ، مثل اینکه آدرس را اشتباه آمده ام ، و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد . روزی دعوت نامه یی از مکتبم برایم رسید تا در جشن تجدید دیدار همصنفان و استادانم که یک هفته بعد بود ، اشتراک کنم . به همسرم دروغ گفتم که به یک سفر کاری میروم ، بعد از ختم مراسم ، رفتم به آن کلبۀ قدیمی خود ما ، البته فقط از روی کنجکاوی همسایه ها گفتند که مادرم پنج روز قبل مرده ، ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم . آنها یک نامه را به من دادند که مادرم برایم نوشته بود و به همسایه ها وصیت کرده بود تا بمن رسانند . نامه را باز کردم و در آن چنین نوشته بود:

ای عزیزترین پسرم ! من همیشه به فکر تو بوده ام . مرا ببخش که به خانه ات در شهر آمدم و بچه هایت را ترساندم . خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم که اینجا میآیی ، ولی آن وقت ممکن من نتوانم از جایم بلند شوم که بیایم و ترا ببینم.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دایم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم . آخر میدانی … وقتی تو خیلی کوچک بودی ، در یک حادثۀ ترافیکی ، یک چشمت را از دست دادی . به عنوان یک مادر ، نمی توانستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم ! بنابرین چشم خودم را دادم به تو. برای من افتخار بود که پسرم میتوانست با چشمان من دنیای جدید را بطور کامل ببیند ، با همه عشق و علاقۀ من به تو.

مادرت

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید