در این بخش از دیبامگ ۱۲ ضرب المثل را به همراه داستان های کوتاه برای شما قرار داده ایم. داستان ها و حکایات ادبیات فارسی زیباترین و عالی ترین نکات اخلاقی را پیش روی ما قرار می دهد. این داستان ها سرشار از پند و اندرز اخلاقی است. از دل ضرب المثل های فارسی داستان و حکایاتی وجود دارد که دانستن انها برای کودکان و نوجوانان میتواند شنیدنی و آموزنده باشد. ال انتهای این مطلب همراه ما در دیبامگ باشید.
انواع ضرب المثل با داستان
۱- داستان ضرب المثل “آش نخورده و دهان سوخته”
در روزگارهای قدیم مرد پارچه فروشی بود که در شهر مغازه ی داشت. این مرد پارچه فروش یک شاگرد داشت که البته شاگردش بسیار مودب و خوب بود اما خجالتی بود.
همسر مرد پارچه فروش، کدبانو بود و دستپخت بسیار خوبی داشت و هر کسی دوست داشت از اش های خوشمزه این کدبانو بخورد. اما روزی مرد مریض شد و نمیتوانست به حجره اش برود. شاگرد او در حجره را باز کرده و جلوی در را با اب تمیز کرد و آن را جارو نمود اما هر چقدر منتظر ماند خبری از تاجر نشد و او نیامد.
قبل از ظهر بود که خبر رسید تاجر مریض شده است و او باید به سراغ دکتر برود. شاگرد سریع در حجره را بست و برای تهیه دارو رفت و دارو خرید و زمانی که به خانه برگشت دیگر طرفای ظهر بود. شاگر که قصد داشت دارو را تحویل بدهد و برگردد اما همسر تاجر به او خیلی اصرار کرد که برای ناهار بماند و همراه شان غذا بخورد.
غذای که همسر تاجر برای ناهار درست کرده بود، آش بود. همسر تاجر سفره را پهن کرد و بر روی سفره، کاسه های آش را گذاشت. تاجر هم برای شستن دست هایش به حیاط رود و همسر تاجر نیز به آشپزخانه رفت تا قاشق ها را برای خوردن آش بیاورد.
شاگرد که خجالتی بود و با خودش فکر کرد که تا بهانه ی بیاورد و برای صرف ناهار نزد تاجر و همسرش نباشد و بگوید که که دندانش درد می کند و دستش را بر روی دهانش قرار داد.
زمانی که تاجر به اتاق برگشت و شاگردش را دید که دستش را بر روی دهانش گذاشته است به او گفت که دهانت را سوزاندی؟ چرا در خوردن اینقد عجله کرده اید، باید صبر می کردی تا آش سرد شود و سپس آن را می خوردی. در آن موقع همسر تاجر نیز وارد اتاق شد و قاشق ها را آورده بود به تاجر گفت که چرا اینگونه حرف میزنی؟ آش نخورده و دهان سوخته؟ من تازه قاشق ها را اورده ام. در همان لحظه تاجر متوجه اشتباهش شد و فهمید که چه اشتباهی کرده است.
این ضرب المثل را در زمان های استفاده می کنند که شخصی کار را انجام نداده ولی دیگران به آن تهمت می زنند. مثلا پسرک شاگرد اصلا آش نخورده بود ولی تاجر اینگونه پیش از اینکه چیزی بداند قضاوت کرد که تو اجازه ندادی آش سرد شود و سریع آن را خوردی و دهنت را سوزانده ای.
۲- داستان ضرب المثل “مرغش یک پا دارد”
روزی بود، روزگاری بود.
در یکی از روزها دوستان ملانصر الدینی با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟
دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری .
ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟
دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری .
ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند : مرغ ایشان یک پا دارد.
۳- داستان ضرب المثل “شتر دیدی ندیدی”
روزی مردی در صحرا برای پیدا کردن شترش می گشت که در همان حین با پسری برخورد کرد و سراغ شترش را از پسرک گرفت. پسر به او گفت که شتر تو یک چشمش کور بوده ؟ مرد گفت بله همین طور است. پسرگ پرسید: آیا یک سمت بار او شیرین و سمت دیگری ترش بوده است؟ مرد گفت بله. حالا بگو ببینم که شتر من را کجا دیدی و کجاست؟ پسرک در جواب به او گفت من اصلا شتر تو را ندیده ام.
مرد پس از شنیدن این حرف ناراحت شد و پیش خودش اینگونه تصور کرد که حتما پسرت بلایی را بر سر شترش آورده است و پسرک را پیش قاضی برد و برای قاضی ماجرا را گفت.
قاضی وقتی ماجرا را شنید از پسرک پرسید پس اگر تو شتر را ندیده ای چگونه از مشخصات شتر خبر داری؟ پسرک در جواب گفت در راه روی خاک جای پای شتر را دیده ام که تنها یک سبزه های یک سمت را خورده است. اینگونه فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بوده است.
بعد از آن دیدم که در یک سمت راه مگس های زیادتر وجود دارد و از طرف دیگر پشه ها زیادتر هستند. چون مگس از شیرینی خوشش می آید و آن را دوست دارد و پشه ها هم ترشی را دوست دارند اینگونه فکر کرده ام که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و در سمت دیگر ترشی بوده است.
قاضی بعد از اینکه حرف های پسر را شنید از هوش او خوشش امد و به پسر گفت: با وجود اینکه تو گناهی نداشته است ولی زبان تو برایت دردسر به وجود اورده است. از این به بعد شتر دیدی، ندیدی….
زمانی این ضرب المثل را بکار می بردند که پر حرفی سبب ایجاد دردسری شده باشد. برای اینکه آسوده باشی باید کم حرف بزنی و در صحبت کردن کمی تامل کرد و حتما پیش از گفتن حرفی به عاقبت آن دقت کرد. بهتر است به کار دیگران دخالت نکنی و شتر دیدی ،ندیدی…
همان طور که اشاره کرده ایم ، هر ضرب المثلی را که شما در طول روزمره بشنوید قطعا حاکی از یک داستان یا عبارت عبرانگیز است. درست مثل داستان فوق که پسرک با وجود اینکه اصلا شتر را ندیده بود ولی با هوشی که داشت و حرف های که زده بود برای خود درسر درست کرد.
۴- داستان ضرب المثل “قسم روباه را باور کنیم یا دم خروس را”
خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا، انگاری پیرهنی از طلـا به تن کرده بود، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می کرد. خروس ما اینقدر قشنگ بود که اونو خروس زری پیرهن پری صدا می کردند.
خروس از بس مغرور و خوش باور بود همیشه بلا سرش می آمد، برای همین سگ همیشه مواظبش بود تا اتفاقی برای اون نیافته. یک روز سگ آمد پیش خروس زری پیرهن پری، بهش گفت: خروس زری جون.
خروسه گفت: جون خروس زری
سگ گفت: پیرهن پری جون
خروس: جون پیرهن پری
سگ: می خوام برم به کوه دشت، برو تو لـانه، نکنه بازم گول بخوری، درو روی کسی باز نکنی!
خروس گفت: خیالت جمع باشه، من مواظب خودم هستم.
سگ رفت، بی خبر از اینکه روباه منتظر دور شدن اون بود. همین که سگ حسابی دور شد، روباه ناقلـا جلوی لـانه خروس زری آمد تا نقشه اش را عملی کند، جلوی پنجره ایستاد و شروع کرد به آواز خواندن:
ای خروس سحری
چشم نخود سینه زری
شنیدم بال و پرت ریخته
نذاشتن ببینم
نکنه تاج سرت ریخته
نذاشتن ببینم
خروس زری که به خوشگلی خودش افتخار میکرد خیلی بهش بر خورد، داد زد: نه بال و پرم ریخته، نه تاج سرم ریخته.
روباه گفت اگه راست میگی، بیا پنجره رو بازکن تا ببینمت. خروس مغرور پنجره رو باز کرد و جلوی پنجره نشست و گفت: بیا این بال و پرم، اینم تاج سرم.
و همین که خروس سرش رو خم کرد که تاجش و نشون بده، روباه پرید و گردن خروس را گرفت. خروس داد و فریاد زد کمک، کمک که بلکه سگ به دادش برسه. سگ با گوش های تیزش صدای خروس را شنید و به طرف صدا دوید. دوید و دوید تا به روباه رسید.
از روباه پرسید: آی روباه حقه باز خروس زری را ندیدی ؟
روباه که دهان خروس رو بسته بود و اونو توی کوله پشتی انداخته بود، شروع کرد به قسم خوردن که والـا ندیدم، من از همه چیز بی خبرم، و پشت سر هم قسم می خورد. یکدفعه چشم سگ به کوله پشتی افتاد و گفت: قسم روباه و باور کنم یا دم خروس را؟
روباه تازه متوجه شد که دم خروس از کوله پشتی اش بیرون آمده، پس کوله پشتی رو انداخت و تا می توانست دوید تا از دست سگ نجات پیدا کند. و خروس زری پیرهن پری هم همراه سگ به خانه برگشتند.
نتیجه: وقتی کسی دروغی میگه، ولی نشانه ایی وجود داشته باشه که حرف او را نقض کنه از این ضرب المثل استفاده می شود.
۵- داستان ضرب المثل ” روغن ریخته را نذر امام زاده کردن “
در یکی از روستاهای دور افتاده امامزادهای وجود داشت که در حال خراب شدن بود. به همین منظور مردم روستا تصمیم گرفتند برای راه اندازی دوباره آن چارهای پیدا کنند. هرکسی تصمیم گرفت پولی را در این راه هدیه کند و افرادی که جزو فقرای روستا به شمار میرفتند نیز به جای دادن پول، قرار شد تا در ساخت آن کمک رسانی کنند.
فردی ثروتمند نیز در روستا زندگی میکرد که همه مردم انتظار داشتند تا او کمک زیادی در ساخت امامزاده کند ولی او فردی بسیار خسیس بود و به هیچ وجه کمکی نمیکرد.
زمانی که فرد ثروتمند اصرار بیش از حد مردم را دید گفت: «من هم کمکی خواهم کرد.» ولی قول او الکی بود و هیچ کاری نکرد.
روزی فرد ثروتمند روستا قصد کرد تا با الاغش به شهر برود و روغنی که از شیر گاو و گوسفندش تهیه کرده را بفروشد. پس روغنها را بار الاغ کرد و راه افتاد. سر راه گذرش به امامزاده افتاد و متاسفانه پای الاغش لیز خورد و هم روغنها به زمین ریختند و هم الاغ افتاد.
مرد عصبانی و خشمگین شد؛ چرا که باید دوباره کار زیادی برای روغنها انجام میداد تا قابل استفاده شوند.
مردم که مشغول مرمت امامزاده بودند باز از او درخواست کمک کردند. مرد ثروتمند که صحبت آنها را شنید گفت: «الان بیا جلو و کمکت را بگیر.» یکی از افراد از میان جمع بدو بدو به سمت او آمد و گفت: «دستت طلا، حال چه کمکی میخواهی بکنی؟» فرد گفت: «این روغنی که بر زمین ریخته شده را جمع کن و پس از انجام کارهایش، بفروش و خرج امامزاده کن.»
ریش سفید روستا گفت: «ما این کمک را نمیخواهیم، خودت آن را جمع کنی بهتر است. واقعا میخواهی آن را نذر امامزاده کنی؟»
ریش سفید پشیمان و ناراحت برگشت و بقیه پرسیدند: «پس پول چطور شد؟» مرد گفت: «ای بابا ول کنید، بس که دویدم و پدرم را دیدم، یارو روغن ریخته را نذر امامزاده کرده.» یعنی آنچه را که برای خودش هم قابل استفاده نیست (مال کم ارزش)، به دیگران هدیه میدهد.
پیشنهاد دیبامگ: ۱۶ ضرب المثل کودکانه با معنی کلاس دوم
۶- داستان ضرب المثل ” از دماغ فیل افتادن “
همانطور که داستان حضرت نوح را شنیدهاید؛ به فرمان خدا این پیامبر تصمیم گرفت که پیروان و همراهان خود را وارد یک کشتی کند و از هر حیوان و جانور یک جفت نر و ماده را نیز با خود ببرد تا نسل آنها روی زمین از بین نرود.
به فرمان خدا به زودی گناهکاران اسیر باران و طوفان میشدند و از بین میرفتند و حضرت نوح باید پیروان خود را نجات میداد و برای بقای حیوانات؛ یک جفت از آنها را نیز با خود میبرد.
وقتی طوفان شروع شد؛ بت پرستان و بدکاران غرق شدند و به سزای کارهایشان رسیدند. بعد از طوفان شدید؛ حدود ۶ ماه کشتی نوح بر روی آب بود و به دلیل فضولات حیواناتی که در کشتی بودند؛ بوی زیادی ایجاد شده بود و ساکنان کشتی دیگر نمی توانستند تحمل کنند.
آنها نزد نوح رفتند و گفتند: «ای پیامبر خدا، فکری به حال این فضولات و آلودگیها و بوها بکنید، از این بوی بد جانمان به لب رسیده و داریم خفه میشویم.»
آن حضرت به درگاه خدا مناجات کرد و خدا به او فرمود تا دستی به پشت فیل بزند.
حضرت نوح دستی به پشت فیل زد و ناگهان یک خوک از درون بینی فیل بیرون آمد. خوک شروع کرد به خوردن فضولات و کشتی تمیز شد.
اما در همین بین شیطان دستی به پشت خوک زد و از بینی خوک یک موش بیرون آ مد و شروع کرد به زاد و ولد و تعداد موشها هی زیادتر و زیاتر شد. موشها بخشهای مختلف کشتی را میجویدند و خوراکیهای مردم را میدزدیدند. در همین میان حضرت نوح دستی به پشت شیر کشید و از دماغ آن یک گربه بیرون آمد و موشها را گرفت و مردم از شر آنها رهایی پیدا کردند.
در این داستان با اینکه خوک حیوان کثیفی بود و تمام فضولات درون کشتی را خورد، ولی به تمام حیوانات داخل کشتی فخر میفروخت و احساس غرور و تکبر میکرد.دبه مرور این داستان به یک ضرب المثل تبدیل شد و وقتی مردم میخواهند در مورد یک شخص مغرور حرف بزنند میگویند انگار از دماغ فیل افتاده است.
۷- داستان ضرب المثل “هرچیزی تازه اش خوبه الا دوست”
روزی روزگاری، دو دوست قدیمی که سالیان سال با هم دوست و یار بودند و به قول معروف نان و نمک یکدیگر را خورده بودند شروع به کار معامله و دادوستد کردند. این دوستان هرچند وقت یکبار با یکدیگر معامله میکردند و از آنجایی که هر معاملهای امکان دارد سودده یا زیان ده باشد، در یکی از این معاملهها متضرر شدند و هریک از آنها دیگری را در این زیان مقصر میدانستند و این خود باعث اختلاف و سوءتفاهم بین آنها شد. آنها دیگر مثل گذشته با هم دوست نبودند و کمتر یکدیگر را میدیدند و کمتر از پیش از حال یکدیگر خبردار میشدند. گاه پیش میآمد که دلشان برای گذشته و دورهای که با یکدیگر خوب و صمیمی بودند تنگ میشد ولی غرورشان اجازه نمیداد، اختلافشان را بر سر این معامله کنار بگذارند و به دیدار یکدیگر بروند.
بالاخره یک روز یکی از این دوستان تصمیم گرفت تا غرورش را زیر پا بگذارد و با دوستش صحبت کند تا اختلافشان را برای همیشه کنار بگذارند و مثل قبل با هم رفتار کنند و یا اینکه برای همیشه با هم قطع رابطه کنند. مرد تاجر با این قصد شاگردش را فرستاد تا به سراغ دوستش برود و از او دعوت کند، برای اینکه مشکلشان را حل کنند و به در دکّان او بیاید. مرد دومی وقتی شاگرد دوستش را دید که از او میخواهد تا به دکان استادش برود، بلند شد و دفتر حساب و کتابش را جمع کرد تا اگر دوستش سندی در محکومیت او رو کرد، او هم از سندها و مدارکش استفاده کند. و همین کار را هم کرد، او از همان ابتدای ورودش جروبحث را شروع کرد. اولی سعی میکرد دومی را متهم کند و دومی میخواست اولی را متهم کند تا اینکه سروصدایشان بالا گرفت.
دکانداران دیگر بازار که صدای آنها را شنیدند در مغازه مرد میآمدند ولی وقتی میدیدند مرد صاحب مغازه با دوست صمیمیاش جروبحث میکند بدون اینکه حرفی بزنند برمیگشتند. چون میدانستند که دوستان صمیمی مثل این دو نفر به این سادگیها با هم دشمن نمیشوند و پا در میانی آنها ممکن است فقط اوضاع را خرابتر کند. آنها منتظر ماندند تا این دو دوست از دوستی و محبت با یکدیگر صحبت کنند و جروبحثشان تمام شود. ولی هرچه منتظر ماندند دیدند فقط صدای آنها بالاتر میرود تا اینکه شاگرد دوست اولی فکری به ذهنش رسید. او دو تا چای ریخت و در سینی گذاشت و به آنها نزدیک شد. اول به دوستی که میهمان بود تعارف کرد و بعد سینی چای را به طرف ارباب خود گرفت او هم چای را برداشت ولی آنها آنقدر عصبانی بودند که اصلاً انگار نه انگار به دعوای خود ادامه دادند.
شاگرد در یک لحظه که میان این دو دوست سکوت برقرار شد از فرصت استفاده کرد و رو به دوست میهمان گفت: نوش جانتون، چای دارچین که شما همیشه دوست داشتید. دو دوست که تازه متوجه چای شده بودند، نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند. صاحب مغازه نگاهی به استکان چای انداخت و رو به دوستش گفت: ما تا حالا چند تا از این چاییها با هم خوردیم؟ دوستش سری تکان داد و لبخندزنان گفت: هزار تا نمیدونم شایدم بیشتر!
صاحب دکان گفت: راستی ما اگر پول این چاییها را که با هم خوردیم را جمع بزنیم از سود هر دوی ما در این معامله بیشتر میشود. اصلاً این معامله جدا از ضرر و زیان و یا سودش اصلاً ارزش دارد سابقهی این همه سال دوستی را زیر پا بگذاریم. حرف صاحب مغازه دوستش را هم تحت تأثیر قرار داد، به حدی که بلند شد و روی دوست قدیمیاش را بوسید و شاگرد مغازه از اینکه میدید نقشهاش به خوبی گرفت و توانست دوستی بین دو مرد تاجر مجدداً برقرار کند خیلی خوشحال بود.
۸- داستان ضرب المثل “چاه نکن بهر کسی، اول خوذت دوم کسی”
چون کسی به دیگری بدی کند یا در مجلسی یک نفر از بدی هایی که با او شده صحبت کند مردم می گویند آنکه برای تو چاه می کند اول خودش در چاه می افتد. در زمان پیامبر اسلام شخصی که دشمن این خانواده بود هر وقت که می دید مسلمانان پیشرفت می کنند و کفار به پیامبر اسلام ایمان می آورند خیلی رنج می کشید. عاقبت نقشه کشید که پیامبر اسلام را به خانه اش دعوت کند و به آن محمد بن عبدالله آسیب برساند.
به این منظور چاهی در خانه اش کند و آن را پر از خنجر و نیزه کرد آن وقت رفت نزد محمد بن عبدالله و گفت : «یا رسول الله اگر ممکن میشه یک شب به خانه من تشریف فرما بشید» حضرت قبول کرد، فرمود : «برو تدارک ببین ما زیاد هستیم.»
شب میهمانی که شد محمد بن عبدالله با علی بن ابی طالب و یاران دیگرش رفتند خانه آن شخص.
آن شخص که روی چاه بالش و تشک انداخته بود بسیار تعارف کرد که محمد بن عبدالله روی آن بنشیند.
پیامبر اسلام بسم الله گفت و نشست.
آن شخص دید حضرت در چاه فرو نرفت خیلی ناراحت شد و تعجب کرد. بعد گفت حالا که حضرت در چاه فرو نرفت در خانه زهری دارم آن را در غذا می ریزم که پیامبر اسلام و یارانش با هم بمیرند.
زهر را در غذا ریخت آورد جلو میهمانان، اما محمد بن عبدالله فرمود : «صبر کنید» و دعایی خواند و فرمود: «بسم الله بگویید و مشغول شوید»
همه از آن غذا خوردند. موقعی که پذیرایی تمام شد پیامبر اسلام و یارانش به راه افتادند که از خانه بیرون بروند.
زن و شوهر با هم شمع برداشتند که محمد بن عبدالله را مشایعت کنند.
بچه های آن شخص که منتظر بودند میهمانان بروند بعد غذا بخورند،
وقتی دیدند پدر و مادرشان با محمد بن عبدالله از خانه بیرون رفتند پریدند توی اتاق و شروع کردند به خوردن ته بشقاب ها.
۹- داستان ضرب المثل “مهمان روزی اش را با خود می آورد”
روزی مهمانی به کلبه محقّر مرد صاحب بصیرت وارد شد. آن مرد ، مَقدم او را گرامی داشت و با وجود تنگدستی صمیمانه از وی پذیرایی کرد و آنچه داشت در طبق اخلاص نهاد و برای او آورد. مهمان با دلی شاد و خرسند از او خداحافظی کرد و رفت ولی همین که قدم از خانه بیرون گذاشت صاحبخانه از پشت مشاهده کرد که مشتی مار و عقرب و رتیل به تن او چسبیدهاند. وحشتزده به دنبال او روان شد. چون اندکی راه پیمودند و به بیابان رسیدند دید که جانوران گزنده همه از بدن او به زمین ریختند و هر یک به گوشهای گریختند و در لابهلای سنگها و بوتههای صحرایی پنهان شدند. دانست که آنچه مهمان با خود برده و در بیابان ریخته درد و بلاهای خانه او بوده است. پس خدا را شکر کرد و به خانه بازگشت.
نتیجه: غم روزی مهمان را نباید خورد. مهمان نه تنها روزی را کم نمیکند بلکه موجب رفع بلاها از خانواده میزبان میشود.
۱۰- داستان ضرب المثل “هرچیزی که خوار آید، روزی به کار آید”
روزی روزگاری مرد مسن و دنیا دیده ای با پسرش قصد سفر داشتند. به همین خاطر دو نفری راه افتادند تا به سفر دور و درازی بروند. اما آنها نه الاغی داشتند و نه قاطری. به همین خاطر با پاهای پیاده و بدون وسیله، سفرشان را آغاز کردند.
هنوز مقدار زیادی از روستایشان دور نشده بودند که در مسیری که می رفتند، نعل اسبی پیدا کردند.
پدر فوراً به پسرش اشاره کرد و گفت: «این نعل را بردار، احتمال زیاد در طول سفر به کارمان بیاید.»
پسر به پدرش گفت: «ما که اسبی نداریم. این نعل به چه دردمان می خورد؟»، پسرک این را گفت و سرش را پایین انداخت و ادامه مسیر را طی کرد.
اما پدر با خودش گفت: «لنگه کفش کهنه در بیابان نعمت بزرگی است.» و خم شد و نعل را بدون این که پسرش متوجه شود، از روی زمین برداشت.
پدر و پسر بعد از طی کردن مسافتی، به یک آبادی رسیدند. پسر بلافاصله در گوشه ای زیر سایه یک درخت استراحت کرد و پدر هم در این فاصله فوراً به کارگاه نعلبندی رفت، نعل را به نعلبند فروخت و با پول آن مقداری گیلاس خرید آن را در کیسه ای کهنه، پیچاند و در کوله اش جا سازی کرد.
بعد از این که پسر از خواب بیدار شد، دوباره ادامه مسیر را طی کردند. راه طولانی و خسته کننده ای بود، آسمان هم آفتابی و بیش از حد گرم بود. پدر و پسر در طول مسیر هر وقت تشنه شان می شد، از آبی که همراه داشتند می نوشیدند. اما گرمای زیاد هوا باعث شد آبی که همراه داشتند زود تمام شود. در راه، پسر و پدر به این طرف و آن طرف می رفتند تا شاید بتوانند رودخانه و یا نهری پیدا کنند اما در وسط بیابان هیچ آبی پیدا نمی شد.
به همین خاطر ناامید به راه خود ادامه دادند. پدر تشنه بود، اما پسر که بیشتر از او برای یافتن آب به این سو و آن سو رفته بود، تشنه تر شده بود.
ناگهان پسر ایستاد و به پدر گفت: «خیلی تشنه ام، آب هم نداریم، جوی آبی هم این اطراف نیست. احتمالا الان هلاک شوم و نتوانم ادامه مسیر را با شما بیایم.»
پدر گفت: «نگران نباش، فاصله ی زیادی با مقصد نداریم، سعی کن که بلند شوی و ادامه مسیر را بیایی.»
اما پسر تشنه تر از آن بود که بتواند حتی یک گام بردارد. به همین خاطر پدر که دید پسرش دیگر نایی برای ادامه مسیر ندارد. کوله بارش را باز کرد و دانه ای گیلاس روی زمین انداخت. پسرک به محض دیدن گیلاس خوشحال و خندان شد. خم شد و آن را از روی زمین برداشت و بلافاصله خورد.
طعم شیرین گیلاس و آب آن، لب و دهان خشک شده ی او را کمی مرطوب کرد. مقدار دیگری که رفتند، پدر دوباره گیلاس دیگری روی زمین انداخت. پسر مجدداً به سمت زمین خم شد و گیلاس را برداشت و خورد.
پسر که از خوردن گیلاس ها لذت می برد، فوراً با حالت خوشحالی به پدرش گفت: «ما که گیلاس نداشتیم. اینها را از کجا آورده اید؟»
پدر جواب داد: «بعداً به تو می گویم.»
این را گفت و این بار خودش هم یک دانه گیلاس خورد. گیلاس ها به پدر و پسر نیرو و انرژی دوباره ای داد. به همین خاطر توانستند ادامه مسیر را هم طی کنند. زمانی که داشتند به مقصد می رسیدند، گیلاس ها هم تمام شد.
پسر از پدرش پرسید: «دیگر داریم به مقصد می رسیم شما نمی خواهید بگویید که گیلاس های توی مسیر را از کجا آورده اید؟
پدر گفت: «تو حاضر نشدی برای برداشتن نعلی که ممکن بود در طول مسیر به دردمان بخورد به سمت زمین خم شوی و آن را برداری. اما برای برداشتن گیلاس، چندین بار به سمت زمین خم شدی. راستش را بخواهی زمانی که به آن آبادی که درش استراحت کردی رسیدیم، من این گیلاس ها را با پولی که از فروش همان نعل کهنه به دست آوردم، خریدم. حالا حتما متوجه شده ای که هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید. »
۱۱- داستان ضرب المثل “کار از محکم کاری عیب نمیکند”
ملانصرالدین با زنی ازدواج کرد که خیلی صحبت می کرد به طوری که به لحاظ پر حرفی زبان زد همه اهالی محل بود. به همین خاطر در طول زندگی زناشویی، هر زمانی که ملا برای کار کردن، به بیرون می رفت زنش هم فورا چادر می پوشید و از خانه بیرون می اومد و سراغ همسایه ها می رفت و با همدیگر یک عالمه صحبت می کردند.
آنقدر سرگرم صحبت می شدند که ملا خسته و کوفته از سرکار بر می گشت و در خانه منتظر می ماند تا زنش به خانه برگردد. و در این مدت زمان هم، خانه نامرتب و شلوغ و بدون بوی غذا را تماشا می کرد. گرچه ملا چندین مرتبه زنش را نصیحت کرده بود که تا حد امکان به جای این همه صحبت کردن، به کارهای خانه رسیدگی کند اما فایده ای نداشت و این حرف ها به گوش زن نمی رفت.
به همین خاطر عاقبت یک روز به طور جدی عصبانی شد و به زنش گفت: «من که نمی توانم همیشه گرسنه و تشنه توی خانه منتظرت بمانم تا تو بیایی و تازه آشپزی ات را شروع کنی و به کارهای خانه برسی. اگر فقط یک بار دیگر بدون اجازه از خانه بیرون بروی، بلایی به سرت می آورم که مسلمان نشنود، کافر نبیند.»
به هر حال، فردای همان روز باز ملانصرالدین ظهر خسته و تنشه به خانه برگشت. گرچه این بار خیالش راحت بود که حتما موقع برگشت به خانه بوی زندگی و غذای خوشمزه در خانه پیچیده و خانه هم مرتب و تمیز است. ملا پیش خودش می گفت: «خداروشکر حداقل امروز سیر می شوم و نیازی نیست که ساعت ها منتظر غذا بمانم .»
به همین خاطر به محضی که وارد خانه شد، با صدای بلند گفت: «سلام، امروز ناهار چی درست کردی؟» اما متاسفانه هیچ جوابی نشینید.
زن ملانصرالدین دوباره در کنار دوستانش گرم صحبت کردن و خندیدن بود. ظاهراً کلاً فراموش کرده بود که باید از امروز زودتر به خانه برود و کارهای خانه را انجام دهد. به همین خاطر فوراً تصمیم گرفت که به خانه برگردد. غافل از این که ملا از شدت عصبانی در خانه منتظرش بود. به محضی که زن به خانه برگشت، داد و بیدادی راه انداخت که همه ی همسایه ها خبردار شدند.
ملا بلافاصله طنابی آورد و یک سر آن را به پای زنش و سر دیگرش را محکم به درخت قدیمی در حیاط بست. جیغ و داد زنش بلند شد، و همسایه ها بدو بدو آمدند و داخل حیاط خانه ی ملا جمع شدند و گفتند: «جناب ملا؟ معنی این کارها چیست؟ این زن گناه دارد! از شما بعید است!»
ملا دیگر طاقت نیاورد و تمام ماجرا را برای همسایه هایش تعریف کرد.
هر کدام از همسایه ها حرفی زد و تمام تلاششان را کردند تا ملا را پشیمان کنند تا شاید راضی شود و این بار هم زنش را ببخشد و طناب را از پای زنش باز کند. اما ملا به حرف هیچ کس گوش نداد. بالاخره یکی از همسایه ها که دید ملا خیلی عصبانی است، زنش هم زار زار اشک می ریزد، دلش به حال همسر ملا سوخت و گفت: «لااقل حالا پای او را باز کن، خودت که فعلا توی خانه هستی و او با بودن تو نمی تواند از خانه برود.»
ملا بلافاصله گفت: « حرف شما درست است. اما این طوری خیالم خیلی راحت تر است و کار از محکم کاری عیب نمی کند.»
۱۲- داستان ضرب المثل “با مردن یک میراب، شهر بی آب نمی ماند”
در روزگاران قدیم زمانی که هنوز دسترسی مردم به آب با مشکلات زیادی همراه بود و لوله کشی صورت نگرفته بود، فردی با عنوان میراب برای تقسیم بندی آب برای محله های مختلف روستا گذاشته بودند.
میراب قصه ی ما، بر این باور بود که به خاطر این کاری که دارد خیلی آدم مهمی است به همین خاطر همیشه جدی بود و با کسی شوخی نمی کرد. گرچه در واقعیت کار میراب کار مهمی بود؛ اما از آن نوع مسئولیت های تخصصی نبود که فرد دیگری نتواند انجامش دهد.
به هر حال میراب این داستان آن قدر خودش را مهم می دانست که همیشه بر این باور بود که اگر روزی روزگاری مریض شود و نتواند مسئولیت مهمش را انجام دهد، همه ی مردم به خاطر بی آبی و تشنگی تلف می شوند. به خاطر این توهمات، برای خودش برو بیایی رو به راه کرده بود، و سلام هر کسی را جواب نمی داد و تا آدم مهم تری به سراغش نمی آمد، به هیچ وجه لبخند نمی زد.
برخلاف میراب، همسرش فردی با اخلاق و خوش انصاف بود. به همین خاطر مدام به شوهرش گوشزد می کرد: «چرا اینطوری رفتار می کنی؟، مگر از دماغ فیل افتاده ای که این همه خودت را در مقابل این مردم بیچاره و تشنه لب می گیری»، و دوباره می گفت: «اصلا آب نعمت خدای مهربان است، تو این وسط چه کاره ای؟!»، « این بی انصافی است، یک کم خوش خو باش، با مردم راه بیا و مهربانی کن»
اما گوشِ میرابِ بد اخلاق قصه ی ما به این حرفها اصلاً بدهکار نبود و همیشه در جواب همسرش می گفت: «الان نمی فهمی من چه آدم مهمی و با ارزشی هستم، وقتی مُردم و از این دنیا رفتم و مردم شهر از تشنگی هلاک شدند، آن وقت قدر مرا خواهی دانست.»، و دوباره رو به زنش کرد و گفت: «اگر من به روی این مردم بخندم که هر کدامشان از سر و کولم بالا می روند و هزار سفارش و تقاضا خواهند داشت. آن وقت من چه طور می توانم به مسئولیت مهم میرابی برسم.»
به هر حال از قضای روزگار، جناب میراب به سر درد شدیدی مبتلا شد. سر دردی که اصلاً نمی توانست شب ها بخوابد؛ به همین خاطر مدت ها در خانه ماند و نتوانست از روستا خارج شود و خودش را برای تقسیم آب به سر رودخانه برساند. یک شب که اندکی درد سرش کمتر شده بود، یادش آمد که برای خودش آدم مهمی است و میرابی می کرده.
از همسرش پرسید: «مردم شهر از بی آبی تلف نشده اند؟ اصلاً در خانه ی خودمان آب پیدا می شود؟ حتما همه چاقو و قمه برداشته اند و برای تقسیم آب به جان هم افتاده اند …»
همسرش با صدای بلند خندید و گفت: «مطمئن باش که هیچ اتفاقی نیفتاده و با مرگ یک میراب، شهر بی آب نمی ماند!، از آن شبی که تو مریض شده ای یک نفر دیگر تقسیم آب را به عهده گرفته. بر خلاف تو خنده رو و خوش اخلاق هم هست و مردم از او خیلی راضی هستند. بگیر راحت بخواب و استراحت کن که آب از آب تکان نمی خورد.» میراب که فهمید کارش آن قدرها هم مهم نبوده، سرش را زیر لحاف برد و از این که با مردم بدرفتاری کرده، شرمنده شده بود.