نقاشی و معنی ضرب المثل هیچ گرانی بی حکمت نیست هیچ ارزانی بی علت

ضرب المثل “هیچ گرانی بی‌ حکمت نیست، هیچ ارزانی بی ‌علت” این نکته را یاد آور می شود که هر چیز گران قیمتی مزیت هایی نسبت به دیگر اجناس مشابه ارزان قیمت دارد.

احتمالا تا حالا این ضرب المثل شیرین را شنیده‌اید؛ هیچ گرانی بی‌حکمت نیست هیچ ارزانی بی‌علت، مخصوصا آنکه در اکثر اوقات فقط قسمت ابتدایی آن یعنی “هیچ ارزانی بی علت نیست” بیان می‌شود و قسمت دوم بخاطر هم معنا و هم راستا بودن با قسمت اول کمتر استفاده می‌شود. با این توضیحات باید بدانید که معمولا زمانی از این ضرب المثل استفاده می‌شود که بخواهند ارزش یک کالا را با کیفیت آن مقایسه کنند.

معنی ضرب المثل هیچ گرانی بی حکمت نیست هیچ ارزانی بی علت

معنای کلی: در واقع اجناس مطابق ارزششان قیمت گذاری می‌شوند و اجناس باارزش در اغلب اوقات گران قیمت‌اند و ممکن است با ارزش بودنشان حکمت گرانی‌شان باشد. از طرف دیگر اگر کالایی ارزان قیمت باشد، حتما علتی دارد و باید علت آن را بررسی کرد. در واقع علت آن می‌تواند به وفور یافتن آن یا خراب بودن آن باشد.

کالایی که با قیمت کم فروخته می‌شود علتی خواهد داشت و در طرف مقابل اگر کالایی قیمت بالایی داشته باشد حتما دلیل و حکمت خود را دارد.

این ضرب المثل را همه ما با تمام وجود درک کرده ایم. در برخی موارد کالاهایی ارزان قیمت با تصور کیفیت بالا می‌خریم که در آخر دست متوجه می‌شویم که کلاه گشادی سرمان رفته است.

انسان باید در همه کارها و انتخاب هایش تمام جوانب را بسنجد تا خطا نکند.

داستان ضرب المثل هیچ گرانی بی حکمت نیست

ضرب المثل هیچ گرانی بی حکمت نیست

تاجری حجره ای در بازار خرید و در همان ابتدا دو شاگرد هم سن نیز استخدام کرد تا کار های حجره را انجام دهند، دستمزد شاگردان یکی ماهی پنجاه سکه و دیگری ماهی صد سکه بود.

شاگردی که حقوق کمتری داشت همیشه از این موضوع ناراحت بود و دلش می خواست که این موضوع را با تاجر در میان بگذارد اما هر بار از ترس این که مبادا کارش را از دست بدهد بی خیال شده بود.

تا این که یک روز سفری برای تاجر پیش آمد، شاگردی که کمتر حقوق می گرفت تاجر را همراهی کرد و تاجر در آن سفر معامله پر سودی را انجام داد، بعد از معامله تاجر به شاگرد پیشنهاد داد تا به قهوه خانه بروند و این سود مالی را جشن بگیرند.

شاگرد که حال خوش تاجر را می دید به خود جرات داد و زمانی که آن دو در قهوه خانه مشغول ناهار خوردن بودند به او گفت: ارباب! شما هر کاری به من می‌ گویید، سعی می‌ کنم به سرعت و به بهترین شکل آن را انجام دهم، ولی متوجه نمی شوم چرا حقوقم خیلی کمتر از همکارم است.

تاجر لبخندی زد و گفت: پسرم صبور باش تا در این چند روز آینده دلیل این ماجرا را به تو ثابت کنم.

چند روزی از آن مسافرت گذشت و شاگرد خیال می کرد که استادش قولی که به او داده را فراموش کرده است.

تا این که یک روز که تاجر در دفترش مشغول حساب و کتاب بود و شاگردان مشغول آماده کردن سفارشاتی که قرار بود به شهر های دیگر ارسال کنند صدای زنگ های شتر کاروانی نو به گوش شان رسید.

آمدن کاروان جدید به شهر می توانست فرصت خوبی برای خرید و فروش و معامله اجناس تاجر باشد به همین دلیل او خوشحال شد و به شاگردانش گفت: امیدوارم کالا های خوبی به شهر ما آورده باشند و هم چنین اجناسی که ما داریم را خریده و به شهر خود ببرند، یکی از شما برود و ببیند چه خبر است دوست دارم با خبر های خوب به این جا بر گردید.

شاگردی که کمتر حقوق می گرفت برای ثابت کردن شایستگی خود سریع پیش قدم شد و گفت: من می روم ببینم چه خبر است.

اما هنوز چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود که دوباره به حجره بر گشت و گفت: یک کاروان بزرگ است با شتر های زیاد که یکی یک زنگوله بزرگ به گردن شترانش آویخته و صدای دو چندان ایجاد می‌ کنند، خیلی عجله داشتند فکر نمی‌ کنم اصلا بخواهند در شهر ما توقفی داشته باشند.

تاجر همین طور که مشغول حساب و کتاب بود به شاگرد لبخند زد و از او تشکر کرد سپس رو به شاگردی که حقوق بیشتری می گرفت کرد و گفت: لطفا تو برو ببین چه خبر است.

شاگرد که تا این لحظه سرش به کار خودش گرم بود از تاجر اطاعت کرد و بعد از آن که لباس مرتبی پوشید از حجره خارج شد، چند ساعتی گذشت اما از شاگرد دوم خبری نشد، شاگرد اول مدام پیش خود می گفت: یعنی تاجر نمی ‌بیند که او برای این که از زیر کار در برود از آن موقع تا حالا در کوچه و گذر مانده و تمام کار ها را من تنها انجام داده ام، بعد حقوق بیش تر را به او می ‌دهد.

بالاخره بعد از چند ساعت شاگرد دوم به حجره بر گشت، تاجر از او پرسید: تو بگو ببینم چه خبر بود؟

نقاشی ضرب المثل هیچ گرانی بی حکمت نیست
نقاشی ضرب المثل هیچ گرانی بی حکمت نیست

شاگرد گفت: بله کاروانی بزرگ است با صد و چهل نفر شتر و بیست و پنج راس قاطر که روی تمام آن ها بار بسته شده، حدود دوازده نفر از تجار آن شهر هم همراه شان است.

بار آن ها پارچه‌ ساده و مغز بادام و گردوست و مقصد شان شهر دیگری است ولی از آن جا که شتر های شان نمی توانند بار زیادی را حمل کنند ما می توانیم مقدار زیادی از کالای آن ها را بخریم و میزانی از اجناس خود مان را به آن ها بفروشیم.

آن ها از ترس حمله ‌ی راهزنان عجله داشتند تا زمانی که هوا روشن است به کاروانسرای بعدی برسند و همچنین تعریف ادویه و پشم این شهر را خیلی شنیده بودند.

با مسئول کاروان صحبت کردم و قرار شد فردا صبح نمونه‌ ای از کالا های مورد نیاز شان را ببریم تا اگر مورد پسند شان بود آن ها را از ما خریداری کنند.

تاجر تمام مدت با دقت به حرف های شاگرد دوم گوش کرد و در پایان گفت: بسیار خوب، آیا درباره قیمت ادویه و پشم با آن ها توافق کردی؟

شاگرد پاسخ داد: خیر ارباب، درباره ی قیمت صحبت نکردم و گفتم شما خود به دیدن شان رفته و قیمت را به آن ها اعلام می کنید.

تاجر گفت: آفرین، حال این پول را بگیر و برای فردا کمی آب و غذا تهیه کن تا فردا با هم به آن کاروانسرا برویم.

شاگرد دوم پول را گرفت و از حجره خارج شد، با رفتن او تاجر به شاگردی که حقوق کمتری اشاره کرد و گفت: حالا متوجه شدی چرا او دو برابر تو حقوق می گیرد؟

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید