داستان “مارگیر و اژدها” در مثنوی معنوی اثر مولانا جلالالدین محمد بلخی (مولوی) به بررسی موضوعاتی چون ایمانف مقاومت در مقابل نفس، صداقت میپردازد. خلاصه ای از این داستان را در ادامه این مطلب از دیبامگ بخوانید.
خلاصه داستان مارگیر و اژدها
در زمانهای قدیم، مارگیری زندگی میکرد که به کوه و دشت رفته و مارها را شکار میکرد تا به طبیبان برای تهیه دارو از زهر آنها بفروشد. او گاهی با مارهایش در روستاها و شهرها نمایش برپا میکرد و مردم هم برای تماشا سکهای به او میدادند که با آن روزگار میگذراند.
روزی در زمستانی پربرف، مارگیر به سمت کوهستان رفت تا مار بگیرد. در دل کوهستان با اژدهایی مرده و عظیمالجثه مواجه شد. ابتدا ترسید و فکر کرد شاید زنده باشد، اما بعد متوجه شد که جان ندارد. او فکر کرد این اژدها برای نمایش مناسب است و میتواند به مردم بگوید که خودش آن را شکار کردهاست.
با این خیال، اژدها را به شهر کشید و ادعا کرد که برای گرفتن آن زحمات زیادی کشیده است. مارگیر اژدها را به محلی در کنار شط که برای جمع شدن مردم مناسب بود، برد و منتظر شد تا مردم بیشتری بیایند. اما ناگهان متوجه شد که اژدها در حال حرکت است و پردهها تکان میخورد.
با گرمای خورشید، اژدها از حالت انجماد خارج شده و زنده شد. مردم از ترس فرار کردند و بسیاری در این هیاهو کشته شدند. مارگیر که قبلاً ادعا کرده بود اژدها را کشته، چارهای نداشت جز اینکه به سمت آن برود و تلاش کند آن را بکشد، اما در نهایت خود توسط اژدها بلعیده شد.
شرح داستان + نکات اخلاقی
در این داستان مار گیر یک انسان است. به این ترتیب، او ظرفیت معرفت معنوی و روشنگری را در درون خود دارد. با این حال، جذب چشم انداز کسب ثروت مادی و شهرت دنیوی، به کوه های برفی می رود تا مار را بگیرد، موجودی که هرگز با نسل بشر دوستی نکرده است.
مار نمادی برای روح نفسانی در درون انسان است. در صورت دوستی، مار در نهایت چنین انسان هایی را می بلعد و ظرفیت رشد و کمال معنوی آنها را از بین می برد.
مار برای مارگیر کاملاً مرده به نظر می رسد، اما واقعاً اینطور نیست. به سادگی این است که در کوه های سرد و برفی شرایط برای مار برای اعمال تمایلات طبیعی خود مساعد نیست. این شرایط با جداکردن نفس اماره از امیالش مانند شهوت، حرص، پرخوری و… ایجاد می شود، از سوی دیگر، اگر شعاع طمع و شهوت را بر نفس اماره بتاباند، نیرومندتر و قوی تر می شود.
به طوری که هر محدودیتی که انسان بر نفس نفسانی گذاشته باشد، مانعی برای رهایی آن نخواهد داشت. نفس اماره با رها شدن از قید و بندهای خود، قادر است همان موجودی را که به او حیات بخشیده است، از بین ببرد و در نتیجه منجر به مرگ معنوی استادش شود.
شرح مولانا از داستان مارگیر و اژدها
مفهوم “خود” برای جلال الدین رومی (معروف به مولانا) همواره به مفهومی محوری در سنت عرفان تبدیل شده است. رومی از طریق مثنوی از استعاره برای ارائه خود چندلایه انسان استفاده می کند.
او از طریق داستانهایی با پتانسیل زیادی برای تبدیل شدن به اشکال مختلف هنرهای تجسمی و نمایشی ارتباط برقرار میکند. مولوی با تخیل خلاق خود و با استفاده از عناصر ادبیات عرفانی فارسی، پیام های خود را به شکلی جذاب و ملموس ارائه می دهد.
او با اقتباس از استعاره ها و نمادها، چهره های مختلفی از نفس (خود) را به تصویر می کشد که هر صورت را به یک حیوان اختصاص می دهد. «داستان مار گیر» نمایشی هنری عالی از نبرد انسان با خود حیوانی اش است.
این یک موضوع مذهبی پیچیده را به روشی آسان برای هضم ارائه می دهد که می تواند تجسم شود و در بازی قرار گیرد.
پاسخ به سوالات
پاسخ سوالات درس مارگیر و اژدها برای تفکر ششم به شرح زیر است:
۱.چرا مارگیر اژدها را به شهرآورد؟
مارگیر فردی طمع کار بود و به علت سود جویی و کسب درآمد زیاد تصمیم گرفت اژدها را با خود به شهر بیاورد. و با این کار اشتباه او باعث نابودی خود شد.
پاسخ سوالات درس مارگیر و اژدها برای تفکر ششم به شرح زیر است:
۲. آیا مارگیر درست فکر میکرد؟ چرا بله یا نه؟
خیر، مارگیر در اشتباه بود. تصمیم او بر اساس طمع بیش از حد برای سودجویی و کسب درآمد به نابودی خودش انجامید.
۳. اشتباهات مارگیر و نتایج آنها چه بودند؟
مارگیر هرگز پیش از این از نزدیک اژدها ندیده و شکار نکرده بود. او تصور کرد که میتواند اژدها را نیز شکار کند. این در حالی بود که او با دروغی به خود گفت که این اژدها را خودش شکار کرده است. با باور این دروغ و طمع برای کسب پول زیاد، زندگیاش را به خطر انداخت و این دروغ بزرگ باعث نابودیاش شد.
۴. آیا کسانی را میشناسید که رفتاری مشابه مارگیر داشتهاند؟ با مثال توضیح دهید.
بله، افرادی که بدون دانش کافی و تنها با خیال ثروتمند شدن سریع وارد فعالیتهایی میشوند که در آن تخصص ندارند، معمولاً سرمایه خود را از دست میدهند و تنها حسرت برایشان باقی میماند.
۵. آیا شما هم گاهی (حتی در موارد جزئی) مانند مارگیر فکر یا عمل کردهاید؟ اگر بله، نتایج آن برای شما و اطرافیانتان چه بوده است؟
شعر کامل مارگیر و اژدها
یک حکایت بشنو از تاریخگوی
تا بری زین راز سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار
گر گران و گر شتابنده بوَد
آنک جویندهست یابنده بود
در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبرست
لَنگ و لوک و خفتهشکل و بیادب
سوی او میغیژ و او را میطلب
گه به گفت و گه به خاموشی و گه
بوی کردن گیر هر سو بوی شه
گفت آن یعقوب با اولاد خویش
جستن یوسف کنید از حد بیش
هر حس خود را درین جستن به جد
هر طرف رانید شکل مستعد
گفت از روح خدا لاتَیْأَسوا
همچو گم کرده پسر رو سو به سو
از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چار راه آن نهید
هر کجا بوی خوش آید بو برید
سوی آن سر کاشنای آن سرید
هر کجا لطفی ببینی از کسی
سوی اصل لطف ره یابی عسی
این همه خوشها ز دریاییست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف
جنگهای خلق بهر خوبی است
برگ بیبرگی نشان طوبی است
خشمهای خلق بهر آشتیست
دام راحت دایما بیراحتیست
هر زدن بهر نوازش را بود
هر گِله از شُکر آگه میکند
بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم
جنگها می آشتی آرد درست
مارگیر از بهر یاری مار جست
بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهر حریفِ بیغمی
او همیجستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف
اژدهایی مرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
مارگیر اندر زمستان شدید
مار میجست اژدهایی مرده دید
مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق
آدمی کوهیست، چون مفتون شود؟
کوه اندر مار حیران چون شود؟
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
صد هزاران مار و کُه حیران اوست
او چرا حیران شدهست و ماردوست؟
مارگیر آن اژدها را برگرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانهای
میکشیدش از پی دانگانهای
کاژدهای مردهای آوردهام
در شکارش من جگرها خوردهام
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده مینمود
عالم افسردهست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان
چون عصای موسی اینجا مار شد
عقل را از ساکنان اخبار شد
پارهٔ خاک تو را چون مرد ساخت
خاکها را جملگی شاید شناخت
مُرده زین سواند و زان سو زندهاند
خامش اینجا و آن طرف گویندهاند
چون از آن سوشان فرستد سوی ما
آن عصا گردد سوی ما اژدها
کوهها هم لحن داودی کند
جوهر آهن به کف مومی بود
باد حمال سلیمانی شود
بحر با موسی سخندانی شود
ماه با احمد اشارتبین شود
نار ابراهیم را نسرین شود
خاک قارون را چو ماری درکَشد
استن حنانه آید در رَشَد
سنگ بر احمد سلامی میکند
کوه یحیی را پیامی میکند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی میروید
محرم جان جمادان چون شوید؟
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسهیْ تاویلها نربایدت
چون ندارد جان تو قندیلها
بهر بینش کردهای تاویلها
که غرض تسبیح ظاهر کی بود
دعوی دیدن خیال غی بود
بلک مر بیننده را دیدار آن
وقت عبرت میکند تسبیحخوان
پس چو از تسبیح یادت میدهد
آن دلالت همچو گفتن میبُوَد
این بود تاویل اهل اعتزال
و آنِ آنکس کو ندارد نور حال
چون ز حس بیرون نیامد آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی
این سخن پایان ندارد مارگیر
میکشید آن مار را با صد زحیر
تا به بغداد آمد آن هنگامهجو
تا نهد هنگامهای بر چارسو
****
بر لب شط مَرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد
مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است
جمع آمد صد هزاران خامریش
صید او گشته چو او از ابلهیش
منتظر ایشان و هم او منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر
مردم هنگامه افزونتر شود
کدیه و توزیع نیکوتر رود
جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا
مرد را از زن خبر نه ز ازدحام
رفته درهم چون قیامت خاص و عام
****
چون همی حراقه جنبانید او
میکشیدند اهل هنگامه گلو
و اژدها کز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود
بسته بودش با رَسَنهای غلیظ
احتیاطی کرده بودش آن حفیظ
در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشید عراق
آفتاب گرمسیرش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد
مُرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت
خلق را از جنبش آن مُرده مار
گشتشان آن یک تحیّر صد هزار
با تحیر نعرهها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند
میسُکست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف میرفت چاقاچاق بند
بندها بسکست و بیرون شد ز زیر
اژدهایی زشت غران همچو شیر
در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده کشتگان صد پشته شد
مارگیر از ترس بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کهسار و دشت
گرگ را بیدار کرد آن کور میش
رفت نادان سوی عزرائیل خویش
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خونخوری حجیج را
خویش را بر استنی پیچید و بست
استخوان خورده را در هم شکست
نفست اژدرهاست او کی مرده است؟
از غم و بی آلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون، او
که به امر او همیرفت آب جو
آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
کرمک است آن اژدها از دست فقر
پشهای گردد ز جاه و مال صقر
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
تا فسرده میبُوَد آن اژدهات
لقمهٔ اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و ایمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات
کان تف خورشید شهوت برزند
آن خفاش مردریگت پر زند
میکشانش در جهاد و در قتال
مردوار الله یجزیک الوصال
چونک آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید
لاجرم آن فتنهها کرد ای عزیز
بیست همچندان که ما گفتیم نیز
تو طمع داری که او را بی جفا
بسته داری در وقار و در وفا
هر خسی را این تمنی کی رسد؟
موسیی باید که اژدرها کشد
صدهزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رای او