۶ متن نمایشنامه کوتاه مدرسه راهنمایی [تک نفره، ۴ نفره، ۵ نفره و طنز]

در این بخش از دیبامگ مجموعه ای از نمایشنامه های 4 نفره، 5 نفره، طنز و اتود تک نفره برای مدرسه راهنمایی قرار داده ایم.

نمایشنامه‌ها می‌توانند به عنوان ابزاری برای آموزش مفاهیم درسی مورد استفاده قرار گیرند. با اجرای نمایش‌های مرتبط با موضوعات درسی، دانش‌آموزان می‌توانند مفاهیم را به شیوه‌ای جذاب و عملی یاد بگیرند. اجرای نمایش یا نمایشنامه نویسی به دانش‌آموزان کمک می‌کند تا ارتباطات اجتماعی، کار گروهی و مهارت‌های ارتباطی آنها تقویت شود. در ادامه در چهار قسمت؛ متن ۴ نفره – متن ۵ نفره – متن طنز و اتود بازیگری تک نفره برای دانش اموزان نمونه نمایشنامه ای را قرار داده ایم که امیدواریم برای اجرای نمایش یا نمونه نمایشنامه جهت نوشتن یک نمایشنامه جدید به دانش اموزان کمک کند.

متن ۴ نفره نمایشنامه

عنوان نمایش‌نامه: “دوستان جدید”

شخصیت‌ها:

  1. زهرا – دانش‌آموزی خوش‌برخورد و خوش‌اخلاق
  2. مریم – دختر خجالتی و باهوش
  3. الهام – دختر مهربان و اجتماعی
  4. سارا -دانش‌آموزی شوخ‌طبع و پرانرژی

صحنه: حیاط مدرسه

(پرده باز می‌شود. علی و مریم در حال نشستن روی نیمکت هستند. امیر به سمت آنها می‌آید.)

الهام: (با صدای بلند) سلام بچه ها! چه خبر؟ امروز چطورید؟

زهرا: سلام الهام! ما خوبیم. فقط داریم در مورد پروژه تاریخ صحبت می‌کنیم.

مریم: اره، موضوعش درباره تمدن‌های باستانی است. گیج شدم نمیدونم چیکار کنم.

الهام: (با خنده) نگران نباش دوستم! من می‌تونم بهت کمک کنم. من عاشق تاریخم.

(سارا به سمت آنها می‌آید.)

سارا: به به جمعتون جمعه گلتون که منم کمههه! چیه چی دارین میگین؟

زهرا: هیچی باباا نکشیمون داریم درباره پروژه تاریخ مریم صحبت میکنیم. بیچاره کلافه شده نمیدونه چیکار کنه. خانم معظمی هم که میشناسی چقدر سختگیره

سارا: (با خنده) اوووه گفتم چیشده بابااا نگران نباش مریم! هممون باهم انجامش میدیم. غمت نباشه رفیق.

مریم: (با خوشحالی) جدییی؟ وای خداا یعنی میشه ما نمره این پروژه رو بگیریم!

الهام: (با شوخی) فوقش نمره نمیاریم میریم سراغ پلن بی که چی بود؟! شوهرررر

زهرا: تو دلت شوهر میخواد بیخود تو دل این بچه رو خالی نکن. ما از پسش برمیایم.

(همه به سمت نیمکت می‌نشینند و شروع به نوشتن می‌کنند.)

سارا: خب بچه ها(نقشه‌ای را روی کاغذ رسم می‌کند) بیایید یک نقشه از تمدن‌های باستانی بکشیم. اینطوری بهتر می‌تونیم توضیح بدهیم.

الهام: (با انرژی) عالیه! من می‌تونم اطلاعات جالبی درباره مصر باستان پیدا کنم!

مریم: و من درباره یونان باستان تحقیق می‌کنم.

زهرا: و منم درباره ایران باستان می‌نویسم. نمیدونم چرا ژست باستان شناسا رو پیدا کردیم

(همه با هم می‌خندند و به کار خود ادامه می‌دهند.)

صحنه دوم: چند روز بعد در کلاس

(پرده باز می‌شود. بچه‌ها در حال ارائه پروژه خود هستند.)

زهرا: (با اعتماد به نفس) سلام به همه! ما امروز پروژه‌امون رو درباره تمدن‌های باستانی ارائه خواهیم داد.

مریم: (با کمی استرس) ما تصمیم گرفتیم درباره سه تمدن معروف صحبت کنیم: مصر، یونان و ایران.

سارا: (با لبخند) هر کدام از ما بخش خاصی را بررسی کرده‌یم و امیدواریم که اطلاعات جالبی به شما بدهیم.

الهام: (با شوخی) منم اینجا نخودیم که اگر کسی سوالی داشت، من آماده‌ام تا جواب بدم! (همه می‌خندند)

(بچه‌ها به ترتیب بخش‌های خود را ارائه می‌دهند و در نهایت به پایان می‌رسند.)

پایان نمایش‌نامه

پروژه انها نمره کامل گرفت و موجب تشویق معلم و دانش اموزان شد.

زهرا: (با خوشحالی) امیدواریم که شما از پروژه ما لذت برده باشید!

مریم: (با لبخند) نتایج این پروژه با همکاری خوب ما چهار نفر بود.

الهام: (با انرژی) درسته! دوستی ما باعث شد این پروژه بهتر بشه.

سارا: (با خنده) و صد البته نظارت و ارزیابی من باعث این نمره خوب شد!

(همه با هم به طرف تماشاگران دست تکان می‌دهند و پرده بسته می‌شود.)

پایان

متن ۵ نفره نمایشنامه

عنوان نمایشنامه : دیدی همه کور، من هم کور

شخصیت ها

  • پادشاه
  • خوابگزار
  • وزیر
  • مردم عادی
  • جلاد

بازآفرینی از «امثال و حکم دهخدا» نویسنده: محمدحسین غلامی سرای دبیرادبیات

«پادشاه درقصر روی تختش چرت می زند و وزیر مگس می پراند که خوابگزار هراسان وارد می شود.»

خوابگزار: قربان قد و بالایتان بروم خبری ناگوار دارم !دیروز ستاره ها را رصد می کردم که چیزی شگفت مشاهده کردم.

پادشاه : بنال ببینم !خوابگزار من ! اینهمه خوردی و خوابیدی برای چنین روزی.

خوابگزار: باید اینجا را خلوت کنید تا بگویم.

پادشاه:همه بروید بیرون .وزیر اعظم تو بمان. حالا بنال خوابگزار

خوابگزار:شب که ستاره ها را مشاهده می کردم طوفانی عظیم درکهکشانها دیدم گویی بارانی سیاه در راه است.

وزیر: باران که ترس ندارد.چرا این قدرمبالغه می کنید.

خوابگزار:نه قربان سرتان. این باران با دیگران فرق دارد .بارانی خواهد بارید که هرکس ازآن قطره ای بنوشد دیوانه می شود.

پادشاه:چه می گویی؟ مگر این امکان دارد؟

وزیر: یاوه می بافید خوابگزار.پیری به کلی عقلتان را زایل کرده است.

خوابگزار:جای بحث ومجادله نیست باید چاره ای اندیشید این باران واقعیت دارد.هرکه جرعه ای ازآن بنوشد دیوانه خواهدشد.

پادشاه: یعنی ماهم؟

خوابگزار: البته قربان سرتان .اگر چاره ای نیندیشید جان همه درخطر است.

وزیر: اما مگر می توان جلوی باران را گرفت. چطوراست چتری بزرگ برفراز شهر بازکنیم یا ابرها را با عصای شاهانه کناربزنیم.

پادشاه: ساکت . مگر جای شوخی است.خوب بود دلقک می شدید تا وزیر.به جای این مزه پرانی چاره ای بیندیشید.

خوابگزار: تنها راه چاره آن است که شما ازآن آب باران ننوشید وآن روزبیرون نیایید.

پادشاه: وزیر!

وزیر: بله قربان سرتان.

پادشاه:فورا بروید و آب فراوان ذخیره کنید تازمانی که آن باران بند بیاید ما باید آب داشته باشیم .

وزیر:بله قربان سرتان.آب چشمه های گوارا را در کاختان ذخیره می کنیم.

«پادشاه و خوابگزاراز صحنه خارج می شوند و عده ای از مردم می آیند که صدای رعد و برق به گوش می رسد و بعد مردم با حرکاتشان بارش باران را نشان می دهند.»

مردم عادی: باران ! باران! چه باران عجیب و غریبی؟

یکی فریاد میزند: وای چرا من این جوری می شوم چرا چشم هایم چپ می شود.

دیگری:ای وای من چرا دلم می خواهد آواز بخوانم (شروع می کند به آوازناهنجار..)

صدای دیگر:من پادشاهم دستور می دهم همه روی درخت بخوابند.(دستورمی دهد…)

«همه چیز به هم می خورد وشهر به هم می ریزد و همه دیوانه می شوند.پادشاه و خوابگزارازراه می رسند و صحنه را می بینند.اول کمی می خندند و سپس ناراحت می شوند.»

پادشاه:حالا با این همه دیوانه چه کنیم؟این که نشد پادشاهی.

خوابگزار:نمی دانم قربان سرتان .بگذارید ببینم می توانم ساکتشان کنم. (فریادمی کشد) ساکت . پادشاه می خواهد سخن بگوید.

«همه همچنان درجنب و جوشند وکارهای بامزه انجام می دهند.»

خوابگزار: این وزیر کجاست ؟ حتما رفته گازچرانی؟ قربان باید اینان را تهدید فرمایید تا ازشما اطاعت کنند.

پادشاه:( با عصبانیت) جلاد کجایی ؟بیا گردن همه ی اینان را بزن.

«جلاد با شمشیر آخته پیش می آیدو با تعظیم در برابرپادشاه می گوید.»

جلاد:قربان اکنون به اشاره ای گردن همه ی اینان را می زنم.

«جلاد به طرف مردم می رود ولی هریکی را که می خواهد گردن بزند آن دیگری خود را جلو می اندازد ومس گوید اول مرا گردن بزن.»

خوابگزار: پادشاه این کار اصلا فایده ای ندارد آهان وزیر خان هم ازراه رسید.

«وزیر درحالی که آواز می خواند وارد می شود و شروع به ادا و اطوار ودرآوردن صدای حیوان می کند.»

خوابگزار: وای قربان سرتان مثل این که ایشان هم از آن باران نوشیده اند.

پادشاه: ما الان چه کنیم ؟ دیگر پادشاهی به چه دردمان می خورد.دیگر به چه کسانی پادشاهی کنیم؟نکند الان جلاد هم قاطی کند.

جلاد:قربان اجازه می دهید در یک چشم به هم زدن سرخوابگزار را ازتنش جدا کنم و مثل توپ جلوی پایتان بیندازم؟

«خوابگزارمی ترسد و می لرزد و به پاهای پادشاه می افتد.»

خوابگزار: قربان به دادم برسید این دیوانه است الان سرم را ازتنم جدا می کند من سه تا زن و چهارده تا بچه دارم. به دادم برسید.

پادشاه: وای برتو خوابگزار اگر چاره ای نیندیشی الان به جلاد دستور می دهم گردنت را بزند.

خوابگزار: مهلتم بدهید قربان . امان بدهید.

مردم عادی 1:چطور است ؟ گوش های هم را بکشیم. (دونفری گوش هم را می کشند)

مرد عادی 2: آقای جلاد من عهد کرده ام شترسواری کنم می شود سوارتان شوم؟

جلاد:عیبی ندارد به شرطی که بعدا گردنتان را بزنم.

مردعادی 2: باشد قبول است.

پادشاه: خوابگزار من دیگر تحمل ندارم اگر راه چاره ای پیدا نکنی همین حالا گردنت را می زنم .همه ی مردم من دیوانه شده اند من و تو فقط عاقل مانده ایم چه کنیم؟

خوابگزار : (بعد از کمی فکر) یافتم قربان سرتان . یافتم

پادشاه: زود باش بنال که تو مرا به این حال و روز انداختی .

خوابگزار: چاره اش یک ضرب المثل است. که هرکس بتواند آن را بگوید باید طلا جایزه بگیرد. ماهم باید قاطی این مردم شویم تا زجر نکشیم.

پادشاه: یعنی اینها خود را به دره می اندازند ماهم باید خود را به دره پرت کنیم؟

خوابگزار: نه قربان سرتان. باید خودمان را شبیه اینها کنیم تا آنها را اصلاح کنیم

پادشاه: یعنی می گویی من بیفتم وسط اینها؟

خوابگزار: بله قربان چاره ای نیست « دیدی همه کور من هم کور»

«پادشاه و خوابگزار وسط جمعیت می روند و شروع می کنند به خواندن و ادا درآوردن »

پایان

متن طنز نمایشنامه کوتاه

عنوان نمایشنامه: چندرغاز پول

شخصیت ها:

  • زن
  • مرد
زن: چه عصر خوبیه؟
مرد: آره … اتفاقا منم می‌خواستم همینو بگم … راستی این پیرهنت خیلی قشنگه!
زن: مرسی! درد و بلات بخوره تو سر همه مردای عالم بویژه این اکبر آقا سبزی فروش با اون فولکس داغونش … (هردو می‌خندند) … سکوت … ناگهان هر دو با هم می‌گویند: ببین!
مرد: ئه چه جالب خب تو بگو
زن: نه عزیزم تو بگو
مرد: نه خب تو اول بگو من بعد از تو می‌گم به هر حال laydies first!
زن لبخند سردی تحویل می‌دهد و می‌گوید: خب پس بذار یه چای بهار نارنج برات بریزم.
مرد: مرسی!
زن: می‌دونی چیه حمید جان! فردا شب تولد دختر ستاره جونه.
مرد: خب به سلامتی
زن: راستش می‌خواستم از پس اندازت یه مقدار قرض بگیرم هم کادو باید بگیرم و هم کفش مناسب ندارم … بفرمایید اینم چایی! نوش جونت
مرد: (من من کنان …) آخه عزیزم می‌دونی که هنوز حقوق‌ها رو واریز نکردن! همیشه این روز‌ها من تو سربالایی هستم و به سختی تا آخر برج رو می‌رسونم.
زن: خاک تو سر بخت سیاه من! بده من اون چایی رو!
مرد: حالا چایی رو کجا می‌بری؟
زن: درآر اون قند رو! تموم بشه باید برم از همسایه قرض بگیرم … یعنی دود اگزوز فولکس اکبرآقا سبزی فروش تو حلقت که عرضه نداری ۵۰ تومن پول پس انداز کنی واسه زنت! اون کارت یارانه رو زود بده بیاد، هی هیچی نگفتم پر رو شدی …
زن چایی را بر می‌گرداند توی قوری و با صدای بلندتر ادامه می‌دهد:‌ ای خدا، مردم شوهر دارن ما هم … یعنی نشد یه بار من یه چیزی از تو بخوام تو بگی حله!
مرد:‌ ای بابا؛ راستی من اصلا کاری نداشتم‌ها، اینقدر کنجکاوی نکن!
زن: حالا بگو چیکار داشتی، خودتو لوس نکن!
مرد: ولی پیرهنت خیلی قشنگه‌ها!
زن:‌ ها ها! گول خوردم، یادم رفت که دو زار پول نداشتی بهم بدی!
مرد: ببین! ما هر هفته با بچه‌های اداره یه تیم ۱۰ نفره می‌شیم می‌ریم سینما!
زن: خاک تو سر من با این بخت سیاهم؛ یعنی هر هفته می‌ری سینما، ولی …
مرد: نه نه! صبر کن؛ من همیشه داستان رو می‌پیچوندم، چون هر هفته یه نفر باید حساب کنه، اما فردا رو خودم قبول کردم؛ آخه رییس اداره هم میاد؛ تو پس انداز نداری به من بدی؟
زن: این پرویز خان هست، شوهر ملیحه، همون که کچله، ولی اون سه تار مویی که داره رو فرق از وسط می‌ذاره و هر هفته می‌ره انستیتو زیبایی مو تا آخرین کاتالوگ‌های مدل‌های جدید کاشت مو رو ببینه!
مرد: خب!
زن: این پرویز خان، اگه تو اداره بهش بستنی بدن، دستش می‌گیره با اتوبوس می‌آد خونه تا با همسرش بخوره! اونوقت تو هر هفته می‌ری با رفقات سینما؛ یعنی واقعا دود اگزوز اون فولکس اسقاطی اکبرآقا سبزی فروش تو حلقت با این زندگی که برا من درست کردی.
مرد: خفه کردی ما رو با این دود اگزوز؛ از کجا بنزین میاره می‌ریزه تو این قراضه؟ حالا واقعا نداری؟ زیر اون فرش ماشینیه همیشه ۱۵۰- ۱۰۰ هزار تومنی قائم می‌کردی، اما صبح دیدم چیزی نبود!
زن: وا! تو واسه چی سراغش می‌ری؟
مرد: خب از جیب خودم ور می‌داری؛ البته خوبه که همیشه یه گوشه‌ای ۵۰-۱۰۰ تومن پس انداز می‌کنی‌ها، اما الان برای من روز مباداست. باور کن با این ۱۰۰ تومنی که بدی، ترفیع رو گرفتم؛ اونوقت سه تا فولکس اکبر سبزی فروش رو یه جا برات می‌خرم.
زن: نمی‌خوام! لازم نکرده.
مرد: گفتم بهت که پیرهنت خیلی قشنگه. (زن چپ چپ به او نگاه می‌کند) آهان؛ چطوره از دوستات قرض بگیری! بگو تا آخر برج بهشون می‌دیم.
زن: تو چی؟ یه وقت یه تکون به خودت ندیا
مرد: باشه هر دو به دوستامون زنگ می‌زنیم، ولی اول تو بزن که پیرهنتم خیلی قشنگه!
زن (در حال شماره گیری): سهیلا از دوستای قدیمیه؛ نصف شمرون واسه ایناس؛  الو! سلام، چطوری؟ قربونت برم، تو خوبی؟ الهی فدات شم، دلم برات یه ذره شده
مرد (با صدایی آرام‌تر): با همین فرمون برو که خیلی خوبه؛ اصلا دعوتش کن خونه، یه راست نری سراغ اصل مطلب.
زن: حمید هم خوبه! مرسی، نه طوری نیست؛ والا چی بگم سهیلا جون، اینم از بخت منه! دیروز کیف پولم رو تو خیابون زدن! روم نمی‌شه به حمید بگم؛ می‌کشه خودشو از غصه! نه نه، اصلا مهم نبوده چی توش بوده؛ نه نه، نه پلیس نیازی نیست! اراذل و اوباش بودن که پلیس امنیت اجتماعی قراره جمع‌شون کنه؛ نه بابا نمی‌خوام به زحمت بیافتی(زن یکدفعه گوشی را قطع می‌کند.)
مرد: چرا قطع کردی؟
زن: داشت شماره شوهرشو می‌گرفت؛ می‌گه تو پلیس آگاهی آشنا داره سه سوت کیفتو پیدا می‌کنه!
مرد: خب چرا قطع کردی؟
زن: خب کیفی در کار نیست که؛ اوه اوه داره زنگ می‌زنه؛ الو سهیلا جون، حمید اومده خونه، من بعدا بهت زنگ می‌زنم!
مرد: بده من اون تلفن رو! عرضه ۲۰۰ تومن پول قرض گرفتن نداری؟
زن: ۱۰۰ تومن شد ۲۰۰ تومن؟ بیا آقای با عرضه! راستی بلیط سینما چنده؟ آخرین فیلمی که حناق کردین با دوستاتون چی بود؟
مرد (بی توجه به او شماره می‌گیرد): الو رضا جون؛ سلام، نوکرتم، فدات شم، نیستی؟ با بزرگون می‌پری دیگه تحویلمون نمی‌گیری؛ هه هه هه … خب چه خبر؟ اصل داستانو بذار بهت بگم؛ یه خورده پول می‌خوام تا آخر برج؛ چی؟ خب خب… نه بابا! دیشب؟ نچ نچ نچ؛ بهش دادی؟ چقدری دادی بهش؟ ۲ میلیون تومن؟ نه نه! خوب کاری کردی؛ خدا خیرت بده؛ نه خودم جورش می‌کنم. آره کاش زودتر زنگ زده بودم، باشه! باشه به محمدرضا هم زنگ می‌زنم حال و احوال می‌کنم، عمل انجام شده دیگه؟ خب به سلامتی؛ قربونت برم خداحافظ!
زن: خب این همه پولی که گرفتی رو چیکار کنیم؟ چجوری خرج کنیم؟ می‌خوای یه کم شو قرض بدیم به این اکبر آقا سبزی فروش یه رنگی به اون فولکسش بزنه؟
مرد: واقعا تو هیچی پول کنار نداری؟ تو اون صندوق لوازم آرایشت هم نداری؟
زن: اونجا رو هم رفتی سر زدی؟ واقعا که …
مرد: ببین! به نظرم باید بریم یه سر خونه آقاجون؛ هم صله رحمه هم زیر فرش اتاق کوچیکه همیشه ۱۵۰-۱۰۰ تومن واسه من کنار می‌ذارن؛ این قدیمیا بی حساب و کتاب نبوده کاراشون، همیشه یه گوشه‌ای پول داشتن برای روز مبادا؛ البته زن هم باید زن باشه!
زن: خوبه حالا! من خودم ۱۵۰ تومن پس انداز دارم!
مرد: جان من؟ کجاست؟ نکنه گذاشتی پشت قاب کوبلن دوزیه اتاق خواب؟
زن: حمید خیلی پر رویی، اونجا رو هم دستبرد زدی؟
و این داستان ادامه دارد؛ احتمالا برای خرید یک عدد مرغ، برای شام آخر هفته که میزبان اعضای خانواده همسر باشند.

اتود بازیگری تک نفره

دعا (اتود کودکانه)
خدایا. میدونم مدت زیادیه که بات حرف نزدم ولی الان خودت بهتر میدونی که به کمکت نیاز دارم. میدونم که من خیلی بدی کردم ولی میدونمم که تو خیلی بخشنده هستی. دیگه هم قول میدم گناه نکنم و هر کسی هم بهم پیام داد سریع بلاکش میکنم!!!
خدایا واقعا خودت میدونی که الناز هیچی از بازیگری نمیدونه. میدونمم این حکمت تو بود که توی تست بازیگری رد شده ولی خدایا… ازت میخوام که کاری کنی که من این تست بازیگری رو قبول شم که الناز بسوزه. خدایا میدونم که نباید دعا کنم کسی رو اذیت کنی ولی خوب خودت خوب میدونی که چه دختر بیشعوریه… خدایا خواهش میکنم منو قبول کن منم قول میدم دیگه هر روز نمازامو بخونم و خواهر کوچیکه مو هم مجبور میکنم نماز بخونه. باشه؟… آمین!

دروغ (متن اتود کودک و نوجوان)
دروغ؟… مگه تو این دنیا کسی هتش که دروغ نگفته باشه؟ هرکس تو زندگیش به یه دلیلی دروغ میگه. اما دروغ داریم تا دروغ…
مثلا یکی دروغ میگه تا بتونه کار پیدا کنه، یا یه نفر دروغ میگه تا جایی برای زندگی کردن پیدا کنه…
اما یه نفرم هست که برای لاپوشونی خیانت‌ها و دزدی‌ها و زندگی‌هایی که خراب کرده دروغ می‌گه.
میدونی دروغای من از کی شروع شد؟… از وقتی که معلم به همه دانش آموزها موضوع انشاء داد که تابستان خود را چگونه گذراندید.

عنوان اتود: “یک روز با علی”

شخصیت:

علی – پسر جوان و شوخ‌طبع که در زندگی روزمره‌اش با چالش‌ها و موقعیت‌های خنده‌دار روبرو می‌شود.

صحنه:

(علی در اتاقش نشسته و در حال صحبت با تماشاگران است. دور و برش پر از وسایل مختلف است: کتاب‌ها، گجت‌ها، و چند تکه لباس.)


علی: (با لبخند) سلام بچه‌ها! من علی‌ام و امروز می‌خوام براتون از یک روز معمولی توی زندگی‌ام بگم. (با جدیت) البته معمولی که نیست، چون من معمولی نیستم! (با خنده)

(علی به سمت میز می‌رود و یک کتاب برمی‌دارد.)

علی: صبح که بیدار شدم، اولین کاری که کردم این بود که کتابم رو برداشتم. (با تظاهر به خواندن) “چگونه در زندگی موفق شویم؟” (با صدای بلند) آره، من این کتاب رو می‌خونم، ولی هنوز موفق نشدم که حتی از رختخوابم بیرون بیام! (با خنده)

(علی به سمت در می‌رود و در را باز می‌کند.)

علی: (با صدا بلند) مامان! صبحانه آماده‌ست یا نه؟ (با تظاهر به گوش دادن) می‌گه “علی! زود باش، صبحانه سرد می‌شه!” (با تظاهر به فکر کردن) یعنی من باید صبحانه رو گرم کنم یا خودم رو؟ (با خنده)

(علی به سمت میز برمی‌گردد و یک تکه نان را برمی‌دارد.)

علی: (با تظاهر به خوردن نان) نون سرد هم خوبه! (با شوخی) فقط ممکنه دندون‌هام یخ کنه! (دندان‌هایش را نشان می‌دهد و می‌خندد)

(علی به سمت پنجره می‌رود و به بیرون نگاه می‌کند.)

علی: (با صدای بلند) وای! بارون میاد! (با تظاهر به ترس) من امروز قراره برم بیرون! (با خنده) یعنی باید چترمو بیارم یا یک کشتی؟!

(علی به سمت کمد می‌رود و یک چتر برمی‌دارد.)

علی: (با چتر در دست) ببینید! من مثل یک قهرمان آماده‌ام! (با صدای قهرمانانه) “علی، قهرمان چترهای ضد باران!” (با تظاهر به پرواز کردن با چتر)

(علی به سمت در می‌رود و در را باز می‌کند.)

علی: (با صدای بلند) خدایا! بارون که نیومد، ولی من آماده‌ام! (با خنده) شاید این چتر به درد روزهای آفتابی بخوره!

(علی برمی‌گردد و به تماشاگران نگاه می‌کند.)

علی: و حالا، وقتشه که برم بیرون! (با جدیت) ولی اول باید گوشی‌مو بزنم به شارژ! (با تظاهر به زنگ زدن) “سلام! بله، من علی‌ام! بله، من امروز قراره با چتر برم بیرون!” (با خنده) بعدش می‌گم “ولی بارون نیومد!” (با تظاهر به فکر کردن) یعنی چتر رو باید برای روزهای آفتابی هم ببرم؟

(علی به سمت میز برمی‌گردد و چتر را روی میز می‌گذارد.)

علی: (با خنده) خوب، بچه‌ها! حالا که آماده‌ام، می‌رم بیرون و با دنیای واقعی روبرو می‌شم. (با حرکات بزرگ) ولی فراموش نکنید، من علی‌ام و همیشه یک سوتی دارم!

(علی با یک حرکت نمایشی از اتاق خارج می‌شود و پرده بسته می‌شود.)

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید