متن شعر دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ شمس و مولانا + داستان

آیا داستان بیت معروف دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ مولانا و شمس را میدانید؟

شعر دنیا همه هیچ یکی از زیباترین اشعاری است که من به عنوان یک نویسنده ساده تابحال خوانده‌ام.

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

دانی که پس از عمرچه ماند باقی
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ

چه در سر حضرت مولانا در موقع سرودن این ابیات زیبا می گذشته است. داستان نهفته در این اشعار چیست؟

داستان دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی (پیر و مراد مولانا) را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: «مگر تو شراب خوار هستی؟!»

شمس با آرامش پاسخ داد: «بله، من شراب می‌نوشم.»

مولانا که هنوز در حیرت بود، گفت: «اما من از این موضوع هیچ اطلاعی نداشتم!»

«حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.»

«در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!»

«به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.»

«با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.»

«پس خودت برو و شراب خریداری کن. در این شهر همه مرا می شناسند،»

«چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!»

«اگر به من ارادت داری، باید این کار را انجام دهی، چون من بدون شراب نمی‌توانم غذا بخورم یا صحبت کنم و حتی بخوابم.»

مولوی به خاطر علاقه‌ای که به شمس داشت، عبا به دوش انداخت و شیشه‌ای بزرگ زیر آن مخفی کرد و به سوی محله‌ای که نصاری در آن سکونت داشتند، راه می افتد. تا قبل از ورود او به آن محله، کسی به او توجهی نداشت، اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و او را تعقیب کردند.آنها دیدند که مولوی وارد یک میکده شد و شیشه‌ای شراب خرید. و پس از پنهان کردن شیشه زیر عبایش، از میکده بیرون آمد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، بدنبالش به راه افتادند و لحظه به لحظه تعدادشان بیشتر می‌شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم هر روز در آن مسجد به او اقتدا می‌کردند.

در این هنگام، یکی از رقیبان مولوی که در میان جمعیت بود، فریاد زد: «ای مردم! شیخ جلال‌الدین که هر روز در نماز به او اقتدا می‌کنید، به محله نصاری رفته و شراب خریده است.» آن مرد این را گفت و عبا را از دوش مولوی کشید و چشم مردم به شیشه افتاد.

داستان دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

آن مرد با تحقیر ادامه داد: “این منافق که ادعای زهد می‌کند و شما به او اقتدا می‌کنید، اکنون شراب خریده و قصد دارد آن را به خانه ببرد!”

سپس با بی‌احترامی به صورت جلال‌الدین رومی آب دهان انداخت و با ضربه‌ای سخت دستار او را از سرش بیرون انداخت که بر گردنش افتاد. وقتی جمعیت این صحنه را دید و به خصوص زمانی که مولوی را در سکوت و بدون واکنش دیدند، به این باور رسیدند که سال‌ها از سوی او با لباس زهد و تقوای دروغین فریب خورده‌اند.  درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

شمس درست در آن لحظه رسید و با فریادی بلند گفت: «ای مردم بی‌حیا! چطور شرم نمی‌کنید که به مردی متدین و فقیه، تهمت شرابخواری می‌زنید؟ این شیشه‌ای که می‌بینید حاوی سرکه است، چرا که او هر روز آن را با غذای خود مصرف می‌کند.»

در این هنگام، رقیب مولوی با تندی پاسخ داد: «این سرکه نیست، بلکه شراب است!»

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی با ناراحتی بر سر خود کوبید و در برابر مولوی به زمین افتاد، دیگران نیز با احترام دست‌های او را بوسیدند و سپس متفرق شدند.

قصه دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

در آن لحظه آرامش، مولوی با نگاهی پرسشگر به شمس رو کرد و پرسید: «چرا امشب مرا به چنین آزمایش سختی گرفتار کردی و مجبورم کردی تا آبرو و حیثیتم را به خطر بیندازم؟»

شمس با نگاهی عمیق به مولوی پاسخ داد: «برا اینکه بدانی که آنچه به آن می‌نازی و به خاطرش خود را برتر می‌پنداری، جز یک سراب نیست. تو تصور می‌کردی که احترام عوام برایت سرمایه‌ای ماندگار و همیشگی است، اما خود دیدی که چگونه با تصور یک شیشه شراب، همه‌ی آن احترام به یکباره از بین رفت. به صورتت آب دهان انداختند، بر فرقت کوبیدند و حتی آماده شدند که تو را به قتل برسانند. این آن سرمایه‌ای است که تو بر آن تکیه کرده بودی و در یک لحظه نابود شد. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.»

نتیجه گیری داستان

این شعر به ما یادآوری می‌کند که جایگاه اجتماعی و احترام دیگران به سادگی می‌تواند با یک سوءتفاهم یا شایعه از بین برود. از دیدگاه روان‌شناسی و جامعه‌شناسی، این موضوع نشان‌دهنده اهمیت تکیه بر ارزش‌های درونی و پایدار است، نه بر اعتبار و احترام خارجی که معمولاً ناپایدار و متغیر هستند. افراد غالباً تحت تأثیر قضاوت‌های سریع و هیجانات جمعی قرار می‌گیرند و ممکن است بدون توجه به واقعیت، به اشتباه قضاوت کنند. این داستان ما را به این اندیشه دعوت می‌کند که نباید زندگی‌مان را بر اساس نظرات و قضاوت‌های ناپایدار دیگران بنا کنیم، بلکه باید به اصول و ارزش‌های پایدار تکیه کنیم که با گذر زمان و تغییر شرایط از بین نمی‌روند.

ترجمه انگلیسی

ترجمه دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ به انگلیسی (تحت اللفظی) چنین است:

The world is naught and its people are naught. O naught! Bother not naught for naught!

عکس نوشته دنیا همه هیچ

عکس نوشته دنیا همه هیچ
عکس نوشته دنیا همه هیچ

 

عکس نوشته دنیا همه هیچ برای پروفایل
عکس نوشته دنیا همه هیچ برای پروفایل

 

عکس نوشته دنیا همه هیچ برای اینستاگرام
عکس نوشته دنیا همه هیچ برای اینستاگرام

 

عکس نوشته شعر دنیا همه هیچ
عکس نوشته شعر دنیا همه هیچ

مولانا و شمس تبریزی

در سن ۳۷ سالگی، مولانا به عنوان عارف و دانشمند برجسته‌ای شناخته می‌شد و مریدان و مردم از دانش و وجود او بهره‌مند بودند. تا اینکه در روز سه‌شنبه ۲۶ جمادی‌الثانی ۶۴۲ قمری، شمس‌الدین محمد بن ملک داد تبریزی به دیدار مولانا آمد و این دیدار باعث شد مولانا به شدت به او علاقه‌مند شود. این ملاقات کوتاه آغازگر دوره‌ای پرشور در زندگی مولانا بود. در طول ۳۰ سال بعد، او آثار ارزشمندی خلق کرد که از برترین نتایج اندیشه بشری به شمار می‌روند.

مریدان مولانا متوجه شدند که او به شمس تبریزی، عارف ژنده‌پوش و ناشناخته، توجه بیشتری دارد و از این رو به فتنه‌جویی پرداختند و به شمس توهین کردند. شمس تبریزی از رفتار و سخنان مریدان ناراحت شد و در روز پنجشنبه ۲۱ شوال ۶۴۳ قمری، در حالی که مولانا ۳۹ ساله بود، از قونیه به دمشق رفت. مولانا از غیبت شمس نگران شد و مریدان که دیدند رفتن شمس نیز نتوانسته مولانا را به خود جلب کند، با پشیمانی از او عذرخواهی کردند.

مولانا فرزندش، سلطان ولد، را به همراه گروهی به دمشق فرستاد تا شمس تبریزی را به قونیه بازگرداند. شمس تبریزی به قونیه بازگشت و سلطان ولد به پاس این نعمت، یک ماه پیاده در کنار شمس راه پیمود تا به قونیه رسیدند.

زندگی شمس و مولانا

شمس تبریزی در نهایت بدون اطلاع از قونیه رفت و ناپدید شد. تاریخ و چگونگی سفر او به‌طور دقیق مشخص نیست. مولانا در غیبت شمس تبریزی دچار بی‌قراری شد و شب و روز به سماع پرداخت، به‌طوری‌که حال آشفته‌اش در شهر زبانزد شد. او به شام و دمشق سفر کرد، اما شمس را نیافت و به قونیه بازگشت.

اگرچه مولانا شمس تبریزی را پیدا نکرد، اما حقیقت وجود او را در درون خود کشف کرد و فهمید آنچه شمس به دنبالش بود، در وجود خودش حاضر و متجلی است. پس از بازگشت به قونیه، مولانا دوباره به رقص و سماع پرداخت و جوانان و مردم عادی مانند ذراتی در نور تابناک او می‌چرخیدند. مولانا سماع را به‌عنوان ابزاری برای تمرین رهایی و گریز می‌دید؛ چیزی که به روح کمک می‌کرد تا از قید و بندهای دنیای حس و ماده رها شود و به تدریج به عوالم قدس عروج کند. سال‌ها گذشت و دوباره یاد شمس تبریزی در دلش زنده شد و به دمشق رفت، اما باز هم شمس را نیافت و به قونیه بازگشت.

مولانا، در غروب یکشنبه ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ قمری پس از مدت‌ها بیماری درگذشت. آن روز قونیه در یخ‌بندان بود و سیل پرخروش مردم در این ماتم شرکت داشتند.

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید