۲۲ حکایت و داستان کوتاه خنده دار برای مدرسه

در این بخش مجموعه ای از حکایات و داستان های طنز برای دانش آموزان، گردآوری شده است. با ما همراه باشید تا 22 مورد از خنده دارترین و بامزه ترین داستان های کوتاه طنز و خنده دار را بخوانیم.

خنده یکی از بهترین راه‌ها برای ایجاد فضایی شاد و پرانرژی در مدرسه است. داستان‌ها و حکایت‌های خنده‌دار نه تنها می‌توانند لحظات شادی را برای دانش‌آموزان و معلمان فراهم کنند، بلکه می‌توانند به بهبود روحیه، کاهش استرس و تقویت روابط اجتماعی نیز کمک کنند.

در این بخش از دیبامگ، 22 حکایت و داستان کوتاه خنده‌دار گردآوری شده است که می‌تواند در کلاس‌های درس، مراسم صبحگاهی یا حتی در جمع‌های دوستانه نقل شود و لحظاتی پر از خنده و شادی را به ارمغان آورد. همچنین این داستان ها و حمایات میتوانند به عنوان کارکلاسی نیز در مدرسه و کلاس ارائه شوند. این داستان‌ها با زبانی ساده و جذاب نوشته شده‌اند و برای دانش‌آموزان در مقاطع مختلف تحصیلی مناسب هستند.

داستان کوتاه خنده دار برای مدرسه

حکایت طنز مرده متحرک

”آبراهام مزلو از یکی از مراجعان خود قصه‌ای را روایت می کند:
این مرد به عنوان بیمار به مزلو ارجاع داده شده بود؛ چون ادعا می‌کرد مُرده و فقط یک جسد است.
مزلو از او می‌پرسید: «تو فکر می‌کنی در بدن مرده هنوز خون جریان دارد یا خیر، یعنی از بدن مرده خون بیرون می‌آید؟»
او با صراحت جواب می‌دهد: «خیر»
آن‌گاه مزلو با اجازه‌ی او یک سنجاق به نوک انگشت سبابه‌اش فرو می‌کند و خون فوران می‌کند. بیمار به محض دیدن رنگ خون با شگفتی تمام می‌گوید:
«وای من چقدر احمق و جاهل بودم، معلوم شد که مرده‌ها هم خونریزی می‌کنند و از جسد بی‌جان هم خون می‌آید!»“

داستان خنده دار شکستن چوب‌ها

”پیرمرد که در بستر مرگ افتاده بود پسرهایش را صدا زد.
هر هفت پسر آمدند و بر بالین پدر نشستند.
پیرمرد چوب‌هایی را که از قبل آماده کرده بود از زیر بالش درآورد و به هر کدامشان یک چوب داد تا بشکنند.
پسرها به راحتی آب خوردن چوب‌ها را شکستند!
پیر مرد لبخندی زد و گفت: هنگامی که بین شما تفرقه افتاده و از هم جدا شوید آن موقع دیگر هر کس می‌تواند براحتی به شما ضربه بزند. حالا صبر کنید!
بعد از زیر بالش مقداری چوب بیرون آورد و این بار به هر کدامشان یک دسته چوب هفت تایی داد و گفت: اگر می‌توانید حالا چوب‌ها را بشکنید.
برخلاف تصور پیرمرد پسرها این دفعه هم مثل آب خوردن چوب‌ها را شکستند!
پیرمرد دید که نمی‌تواند چیزهایی که در مورد اتحاد در کتاب‌ها خوانده بود را به آن‌ها بگوید، آب دهانش را قورت داد و به سقف نگاهی کرد و بعد از کمی فکر گفت:
می‌خواستم بگویم شماها اینقدر بی‌عرضه‌اید که حتی اگر متحد هم شوید هیچ کاری نمی‌توانید بکنید!“

زنان پشتیبان مردان موفق

”توماس هیلر مدیر اجرایی شرکت بیمه با همسرش در بزرگ راهی در حال رانندگی بود که متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است.
هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگ راه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه را که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.
او از تنها مسئول آن‌جا خواست که باک بنزین را پر نموده و روغن اتومبیل را بازرسی کند
سپس برای رفع خستگی پاهایش، به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می‌گشت دید همسرش و متصدی پمپ بنزین به گرمی با هم گفت‌وگو می‌کنند، اما وقتی که او را متوجه خود دیدند، به گفت و شنود خود خاتمه دادند.
باز زمانی که او به داخل اتومبیل برگشت، دید متصدی پمپ بنزین برای همسر او دست تکان می‌دهد و شنید که می‌گوید: «گفت‌وگوی خیلی خوبی بود»
پس از خروج از جایگاه، هیلر از زنش پرسید: که آیا آن مرد را می‌شناخت؟
او بی درنگ اظهار داشت که می شناخت.
آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می‌رفتند و به مدت یک سال با هم نامزد بودند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت: «هی خانم. شانس آوردی که من پیدایم شد، اگر با او ازدواج می‌کردی، به جای زن مدیر کل، حالا همسر یک کارگر پمپ بنزین بودی»
زنش پاسخ داد: عزیزم، اگر من با او ازدواج می‌کردم، او مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزين!“

داستان مرخصی

”کشاورزی در ایوان منزلش نشسته بود و نظاره گر کارگران بود.
او همان طور که نشسته بود، کارگری را مشاهده کرد که از کامیون پیاده شد، کنار جاده گودالی حفر کرد و دوباره سوار همان وسیله‌ی نقلیه شد و رفت.
چند لحظه بعد در حالی که این کامیون جلوتر کنار جاده توقف کرده بود، وانت دیگری از راه رسید.
کارگری از پشت وانت بیرون پرید و به پر کردن گودال پرداخت و حسابی آن را صاف کرد.
این دو کارگر چند بار همین عمل را تکرار کردند به طوری که نفر اول گودال می‌کند و نفر دوم گودال را پر می‌کرد!
کشاورز که از این رفتار شگفت زده شده بود، به سوی آن‌ها به راه افتاد و از آن‌ها پرسید: «شما دارید چه کار می‌کنید؟!»
یکی از آن دو گفت: «ما کارگر پروژه‌ی زیباسازی طبیعت هستیم، ولی آن رفیقمان که درخت‌ها را می‌کارد به مرخصی رفته است!»“

حکایت طنز مردی و مردانگی

”سر راه خود به رودخانه‌ای رسیدند.
عرض رودخانه زیاد بود و پل را هم سیل با خود برده بود.
زن گفت تو چمدان را بردار، من بچه را بغل می‌کنم و در کنار هم از رودخانه عبور می‌کنیم.
مرد پایی به آب زد و فوراً پایش را پس کشید، گفت نمی شود رد شد، آب ما را می بَرد.
زن گفت آب اینقدر هم بالا نیست و شوهر مخالفت کرد.
از زن اصرار و از مرد انکار.
دست آخر زن وارد رودخانه شد و تا وسط آن پیش رفت.
به عقب برگشت و گفت : آب کمی بالاتر از زانوست، می شود رد شد.
مرد از جایش تکان نخورد.
زن ابتدا چمدان را برداشت به آن طرف رودخانه برد.
برگشت بچه را بغل کرد و به شوهرش گفت بلند شو، با هم می رویم.
مرد گفت: آب مرا خواهد برد.
زن به ناچار بچه را به آن‌طرف رودخانه برد و بازگشت.
باز از زن اصرار و از مرد انکار.
بالاخره مرد راضی شد تا روی دوش زن سوار شود و از رودخانه بگذرند.
زن این بار به سختی از عرض رودخانه عبور می کرد، وسط رودخانه که رسیدند، قدری ایستاد تا نفسی تازه کند.
خطاب به شوهرش گفت: خیلی سنگینی.
مرد بادی به غبغب انداخت و گفت: خب معلومه، مَردَم ماشالله!!“

داستان طنز «اشتباه»

”مرد کم کم حس می‌کرد گوش همسرش سنگين شده و روز به روز شنوایی‌اش کم می‌شود.
به نظرش رسيد که زنش بايد سمعک بگذارد ولی نمی‌دانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد.
به اين خاطر پیش دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتوانی دقيق‌تر به من بگویی که ميزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمايش ساده‌ای وجود دارد:
«ابتدا در فاصله ۴ متری او بايست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو.
اگر نشنيد، همين کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن.
بعد در ۲ متری و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.
اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو.”
شب که به خانه برگشت، منتظر فرصت مناسبی شد و وقتی همسرش در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود، وسط پذیرایی ایستاد و به خودش گفت:
الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسيد: «عزيزم، شام چی داريم؟»
جوابي نشنيد بعد يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابی نشنيد.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد.
سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنيد.
کم کم داشت خیلی نگران می‌شد و فکر نمی‌کرد زنش تا این حد شنوایی‌اش را از دست داده باشد.
اين بار جلوتر رفت و درست پشت سر همسرش ایستاد و گفت: «عزيزم شام چی داريم؟»
این‌بار همسرش جواب داد: مگه کر شدی؟! برای چهارمين بار دارم ميگم «خوراک مرغ!»“

داستان طنز کوتاه ملانصرالدین و دیگ

ملانصرالدین از همسایه‌اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»

چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»

همسایه گفت: «مگر دیگ هم می‌میرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی‌زاید. دیگی که می‌زاید حتما مردن هم دارد.»

داستان زوج و ناشنوایی

مرد کم کم حس می‌کرد گوش همسرش سنگين شده و روز به روز شنوایی‌اش کم می‌شود.
به نظرش رسيد که زنش بايد سمعک بگذارد ولی نمی‌دانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد.
به اين خاطر پیش دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتوانی دقيق‌تر به من بگویی که ميزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمايش ساده‌ای وجود دارد:
«ابتدا در فاصله ۴ متری او بايست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو.
اگر نشنيد، همين کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن.
بعد در ۲ متری و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.
اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو.”
شب که به خانه برگشت، منتظر فرصت مناسبی شد و وقتی همسرش در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود، وسط پذیرایی ایستاد و به خودش گفت:
الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسيد: «عزيزم، شام چی داريم؟»
جوابي نشنيد بعد يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابی نشنيد.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد.
سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنيد.
کم کم داشت خیلی نگران می‌شد و فکر نمی‌کرد زنش تا این حد شنوایی‌اش را از دست داده باشد.
اين بار جلوتر رفت و درست پشت سر همسرش ایستاد و گفت: «عزيزم شام چی داريم؟»
این‌بار همسرش جواب داد: مگه کر شدی؟! برای چهارمين بار دارم ميگم «خوراک مرغ!»“

داستان طنز تیمارستان

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد… شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

داستان طنز آسایشگاه و پیرزن

تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت : آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید. قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟ گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟ دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه گفت میدونستم منو تنها نمی ذاری, شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟ پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟ تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود. اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

داستان طنز لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

داستان خنده دار چای سبز

”زن با سر و صورت کبود و زخمی وارد اتاق دکتر روانشناس شد.
دکتر از او پرسید: خانم! چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب گفت : دکتر، دیگه نمی‌دونم چکار کنم.
هر وقت شوهرم از سر کار بر می‌گرده خونه، اول منو می‌گیره زیر مشت و لگد و بعد آروم می‌شه، نمیدونم مست می‌کنه یا اینکه خدای نکرده داره دیوونه می‌شه.
دکتر گفت: چیزی که من می‌تونم براتون تجویز کنم اینه که وقتی که شوهرت می‌آد خونه، یه فنجون چای سبز دم کنی و شروع کنی به قرقره کردن چای، و این کار رو تا نیم ساعت ادامه بدی.
دو هفته بعد، خانم با ظاهری سالم و خندان پیش دکتر برگشت و گفت: دکتر، تشخیصتون و تجویزتون فوق العاده بود.
هر بار شوهرم اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت، ولی هنوز نفهمیدم این چای سبز چه خاصیتی داشت که اینطور مشکل ما را حل کرد؟
دکتر گفت: اگه اون موقع که شوهرت تازه بر می‌گرده خونه، فقط نیم ساعت جلوی زبونت رو بگیری، خیلی چیزا حل میشن!“

داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

داستان پرواز در اسمانها

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

داستان خنده دار عشق پدرانه

ﺩﺧﺘﺮک ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : پدر !

ﺍگه ﯾک ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ یک ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ کنه، ﻣﻦ ﭼﯽﮐﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ؟

ﭘﺪﺭ با خنده ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ . این کار رو ترک کن !

دخترک باز ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﮔﻪ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﻪ چیکار کنم ؟

پدر با مهربانی ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﺐ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ تا بخونه!

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ پدر ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﻣﺎﺩﻩ می شد، ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﮐﺘﺶ ﮐﺎﻏﺬﯼ کوچک ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭی آن ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ :

“ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻼﻡ. ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﻟﻄﻔﺎً ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﮑﻦ !”

ﭘﺪﺭ ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ حلقه زد!!

ﻭ این بار پدر ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺧﺘﺮ ﻋﺰﻳﺰﻡ، به تو هیچ ربطی نداره ، چشات در آد !!! خخخخخخخخخخخ

فیل فراموشکار

زمانی فیلی به نام پیتر زندگی می کرد که فراموشکارترین فیل تاریخ بود. تقریباً گویی هرگز نمی توانست چیزی را در مواقع ضروری به خاطر بیاورد. او اغلب فراموش می کرد که وسایلش را کجا نگه داشته است. یا فراموش می کرد که صبحانه خورده یا نه و در نهایت دو بار صبحانه می خورد. حتی گاهی اوقات حرف هایش را به دوستانش و حتی شخصیت مورد علاقه فیلم مورد علاقه اش را فراموش می کرد.

اما بدترین قسمت همه چیز این بود که پیتر اغلب برنامه هایی را که با مردم کرده بود فراموش می کرد. او بدنام بود که همیشه دیر می آمد، این در موردی بود که به یاد داشت واقعاً در برنامه حاضر شود. اما بیشتر دوستانش پیتر را همان طور که بود پذیرفته بودند. به جز سوزی

سوزی همسر پیتر بود و مدام از اینکه پیتر برنامه‌هایش را کنار گذاشته بود خسته می‌شد. البته، پیتر هرگز قصد نداشت پاتوق آنها را از دست بدهد، اما به نوعی همیشه فراموش می کرد. این باعث شد سوزی روز به روز کمتر احساس اهمیت در زندگی اش کند. یک روز سوزی با پیتر ملاقات کرد و گفت:

“فردا سالگرد ماست و برای شام بیرون می رویم، اگر به موقع نرسیدید، کارمان تمام شده است.”

خاطره طنز امتحان تاریخ و حافظه ماهی

روز امتحان تاریخ بود و من (راوی داستان) به طرز وحشتناکی درس نخوانده بودم. سوال اول این بود: “مهم‌ترین واقعه سال 1888 چه بود؟” مغزم کاملاً خالی بود. هر چقدر هم فشار می‌آوردم، هیچ چیز به یادم نمی‌آمد.

ناگهان، چشمم به دوست بغل دستیم، علی، افتاد که با اعتماد به نفس مشغول نوشتن بود. یک لحظه شیطان وسوسه‌ام کرد. سعی کردم خیلی نامحسوس نگاهی به برگه‌اش بیندازم، اما درست در همان لحظه، معلم سخت‌گیر تاریخ، خانم عبدی، با آن چشمان تیزبینش مرا دید.

خانم عبدی با صدایی که می‌توانست شیشه پنجره‌ها را بلرزاند، گفت: “آقای… (اسم من)! فکر می‌کنید حافظه‌تان مثل حافظه ماهی است که سه ثانیه بیشتر دوام نمی‌آورد؟”

من با خجالت گفتم: “نه خانم… فقط داشتم فکر می‌کردم… مهم‌ترین واقعه سه ثانیه پیش چه بود؟”

کل کلاس منفجر شد از خنده و خانم عبدی هم نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد، هرچند سعی می‌کرد جدی بماند. نمره آن امتحانم فاجعه بود، ولی حداقل یک خاطره خنده‌دار از آن روز دارم.

داستان خودنمایی و اظهار فضل

”خانواده‌ای از سر و صدا و ازدحام کلافه شده بودند و تصمیم گرفتند تغییر مکان دهند و در ناحیه‌ای خلوت زندگی کنند.
آنان به منظور پرورش گاو، مزرعه‌ای خریدند.
یک ماه بعد تعدادی از دوستان به دیدنشان رفتند و از آن‎ها پرسیدند اسم مزرعه‌شان را چه گذاشته‌اند؟
پدر گفت: «راستش، من می‌خواستم اسمش را بگذارم «فلایینگ دابلیو» .
و همسرم دوست داشت نام آن را «سوزی ‎کیو» بگذارد.
یکی از پسرها «بارجی» را دوست داشت و دیگری«لیزی وای» را.
به همین دلیل توافق کردیم اسمش را بگذاریم: مزرعه‌ی فلایینگ دابلیو سوزی کیو بارجی لیزی ‎وای
دوستشان پرسید: خب گله‌ی گاوتان کجاست؟
مرد پاسخ داد: «گله‌ای نداریم، آن‌ها نتوانستند روند داغ کردن را دوام بیاورند!»“

داستان طنز پری جادویی

”یک زوج انگلیسی در اوایل شصت سالگی، در یک رستوران کوچک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشان ظاهر شد و گفت:
چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار ماندید، هر کدامتان می‌توانید یک آرزو بکنید.
خانم گفت: من می‌خواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادویی‌اش را تکان داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم، باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد گفت:
خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می‌افته، بنابراین، خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من این است که همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعاً ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزو است دیگر…
پری چوب جادویی‌اش را چرخاند و آقا نود ساله شد!
خانم تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگر همسر من نیستی پیرمرد!
مرد با چشمانی گریان به دنبال همسرش با پشتی خمیده می‌دوید و می‌گفت: من عاشقتم…!“

داستان خنده دار آرزوی زن

”زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.
وقتی که دقیق نگاه کرد، چراغ روغنی قدیمی‌ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد یک غول بزرگ پدیدار شد.
زن پرسید: حالا می‌توانم سه آرزو بکنم؟
غول جواب داد: نخیر! زمانه عوض شده است و بیشتر از یک آرزو اصلاَ راه نداره، حالا بگو آرزویت چیست؟
زن گفت: در این صورت من مایلم در خاورمیانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت:
نگاه کن. این نقشه را می‌بینی؟ این کشورها را می‌بینی؟ من می‌خواهم اینها به جنگ‌های داخلی خود و جنگ‌هایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهای متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت: این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند.
من که فکر نمی‌کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشود کاری کرد.
درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر‌ها!
یک چیز دیگر بخواه. این محال است…
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت:
من هرگز نتوانستم مرد ایده‌آلم را ملاقات کنم.
مردی که عاشق باشد و دلسوزانه برخورد کند و باملاحظه باشه.
مردی که بتواند غذا درست کند و در کارهای خانه مشارکت داشته باشد.
مردی که به من خیانت نکند و معشوق خوبی باشه و همه‌اش روی کاناپه ولو نشود و فوتبال نگاه نکند.
ساده‌تر بگم، یک شریک زندگی ایده‌آل…
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم!!“

داستان طنز نصب تابلو

”زن جوان تابلو را برداشت، روی سینه دیوار گذاشت، قدری تابلو را اینور و آنور کرد، تابلو را روی کاناپه انداخت، دریل را برداشت و تنظیم کرد روی نقطه‌ای که با مدادش علامت زده بود، تکه‌ای از گچ دیوار کنده شد و پایین افتاد، بی آنکه دیوار سوراخ شود.
زن تابلو را روی دیوار مقابل گذاشت، علامت زد، دریل را برداشت، تکه‌ای از گچ دیوار افتاد، زن علامت دیگری گذاشت، تکه گچی افتاد، دیوار سوراخ نشده بود، نصف گچ دیوار ریخته بود.
روی دیوارهای اتاق تقریباً دیگر جای سالمی باقی نمانده بود.
زن عصبانی شد، دریل را پرتاب کرد و مته شکست.
مرد وارد اتاق شد.
زن تابلو را بغل کرده بود و کلافه روی کاناپه نشسته بود،
مرد سری تکان داد، بیرون رفت، میخ و چکشی آورد، جایی که هنوز کمی گچ به دیوار بود را نشان کرد.
میخ را به سینه دیوار کوبید، تابلو را به میخ آویخت، به زحمت روی سینه دیوار ناموزون تنظیمش کرد و از سر درماندگی لبخندی زد.
دوربین روی تابلو زوم کرد، آرم شرکت بیمه نمایان شد و زیر آن چنین نوشته شده بود :
خانه‌تان را بیمه کنید، شاید روزی همسرتان بخواهد تابلویی روی دیوار نصب کند!“

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید