زندگینامه شهید اکبر شهریاری شهید مدافع حرم از زبان همسر و دوستانش

در ادامه این مطلب زندگینامه شهید مدافع حرم، اکبر شهریاری را به همراه خاطرات ایشان از زبان دوستان و خانواده اش را میخوانید.

در میان شهدای مدافع حرم، شهید اکبر شهریاری نامی آشنا و یادگاری ارزشمند است؛ شهیدی که با هجرت به سوریه، از حریم اهل بیت (ع) دفاع کرد و جان خود را در این راه فدا نمود. در این مطلب از دیبامگ، به بررسی زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار از زبان همسر، برادر و دوستانش می‌پردازیم تا با ابعاد شخصیتی و مسیر زندگی او بیشتر آشنا شویم. همچنین وصیت نامه این شهید راه اهل بیت را نیز مرور میکنیم.

شهید اکبر شهریاری

شهید «اکبر شهریاری» در سال ۱۳۶۳ در محله کیانشهر تهران به دنیا آمد. از دوران نوجوانی، به دلیل علاقه‌اش به بسیج، فعالیت‌های خود را در پایگاه مقاومت آغاز کرد. او همواره دعا می‌کرد تا به آرزوی شهادت دست یابد. اکبر علاوه بر اینکه قاری و مداح هیئت پایگاه بود، با صدای دلنشین قرآنش محافل بسیجیان را رونق می‌بخشید. در این مدت، دو بار موفق به زیارت عتبات عالیات شد. از نظر مالی، او هیچ مشکلی نداشت؛ پدرش یکی از تاجران بزرگ کشور بود و اگر می‌خواست، می‌توانست در تهران و در کنار پدرش زندگی راحتی داشته باشد. اما او دفاع از حرم عمه سادات را انتخاب کرد و در نخستین روز بهمن‌ماه ۱۳۹۲ در نزدیکی حرم حضرت زینب (س) به مقام رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش در قطعه ۲۶ بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

نزدیکانش گفتند؛ آخرین سفر او به کربلا در ایام اربعین بود. با وجود اصرار ما برای رفتن به حرم حضرت ابوالفضل العباس (ع)، او از رفتن امتناع کرد، زیرا احساس می‌کرد در شرایطی که حرم بی‌بی در محاصره است، شایسته نیست به زیارت حضرت عباس (ع) برود. ده روز بعد، او به سوریه رفت و در آنجا به شهادت رسید.

ویژگی های شهید اکبر شهریاری از زبان همسرش:

من مدت کمی با شهید شهریاری زندگی کردم و شاید ابعاد شخصیتی وی را به خوبی درک نکردم، اما همین قدر بگویم که وی بسیار به قرآن کریم تأکید داشت. همیشه به ما توصیه میکرد تلاش کنید روزانه زمانی را برای تلاوت قرآن صرف کنید. خودش هم همیشه یک قرآن همراه داشت و هر زمان که میتوانست به خواندن آیات الهی مشغول می شد.

همسرم مشغله کاری زیادی داشت از این رو من نتوانستم خوب بشناسمش، او حافظ کل قرآن بود، اما از آنجایی که انسان متواضعی بود نگذاشت کسی این قضیه را بداند. به هر حال مشیت الهی این بود که وی از بین ما برود و نتوانیم از وجودش بهره ببریم.

این شهید بزرگوار یک بار به همسرش گفته بود که دعا کند شهید شود. همسرش در پاسخ گفت: «محمدباقر فقط دو ماهه است.» اکبر در جواب گفت: «تمام اجرش برای شماست. شما باید صبر کنید.» او به تربیت فرزندش بسیار اهمیت می‌داد. با ورود محمدباقر، دیگر به راحتی به هر جایی نمی‌رفت و هر لقمه‌ای را به او نمی‌داد. این کودک تنها در آغوش پدرش آرام می‌گرفت. به نظر می‌رسید که محمدباقر دو ماهه نیز به خوبی درک کرده بود که پدرش آرزوی پرواز دارد.

مراسم عروسی خاص

مراسم جشن عروسی اکبر به نوعی خاص و متفاوت بود. برخی از اطرافیان انتظار داشتند که او نیز مانند دیگر اعضای خانواده عروسی بگیرد، اما برای اکبر مهم‌ترین چیز این بود که عروسی‌اش مورد توجه امام زمان (عج) قرار گیرد. او خواهان برگزاری عروسی بدون گناه بود و این مراسم برای همه بسیار خوشایند بود. در زمان نماز، او نیز مانند دیگران کت دامادی‌اش را بر دوش انداخت، وضو گرفت و به نمازخانه رفت تا در نماز جماعت شرکت کند.

شهید اکبر شهریاری و فرزندش

ویژگی های اخلاقی شهید اکبر شهریاری از زبان برادرش:

برادر این شهید بزرگوار هم گفت: شهید اکبر از کودکی به ائمه (ع) و قرآن علاقه داشت و در هیأت و مسجد بسیار فعالیت میکرد با وجود اینکه انسان بسیار آگاه و متفکری بود اما همیشه خود را بسیار پایین نشان می داد، به او میگفتم: ما را راهنمایی کن اما میگفت: من به نصیحت شما نیاز دارم. درواقع تواضع یکی از مهمترین ویژگی های شخصیتی او بود.

احترام زیادی برای پدر و مادر قائل بود و هیچگاه با آنها بلند صحبت نمی کرد. همیشه در پاسخ به درخواست های اعضای خانواده از کلمه چشم استفاده میکرد، همیشه جوانان را به ورزش، درس خواندن و احترام به پدر و مادر توصیه میکرد.

اکبر و مادرش بسیار به هم وابسته بودند. در ماموریت‌ها بچه‌ها اکثرا هفته‌ای یکی، دو بار با خانواده تماس می‌گرفتند ولی اکبر هر روز با مادرش تماس می‎‌گرفت. همین توجهات و خدمات اکبر به مادرش بود که دعای خیر مادرش را برایش به دنبال داشت. او دقیقا مصداق آن آیه است که می‌فرماید: «و باالوالدین احسانا»

آرزویش شهادت در راه اسلام و قرآن بود و در آخرین سفری که به کربلا داشت میگفت: من حاجتم را از آقا گرفتم.

یک روز پیش از شهادت، یکی از دوستانش مجروح میشود. هنگامی که اکبر بالای سرش میرود به اکبر میگوید: محمود بیضایی شهید شده و چند شب قبل از شهادت در خواب دیده بود که با تو (یعنی شهید شهریاری) در باغی بزرگ و سرسبز در حال قدم زدن است.

فردای آن روز اکبر هم در اطراف حرم مطهر حضرت زینب(ع) بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل شد.

یکی از دوستان شهید شهریاری درباره وی گفت: من و اکبر از سالها قبل با هم آشنا شدیم. از حدود سال 78 اکبر فعالیتهای قرآنی خوبی را در مسجد آغاز کرد. شبها بعد از نماز مغرب و عشا جلسه قرآن برپا می کرد؛ اخلاص و اخلاق نیکوی وی زبانزد بود و همیشه در کارها به خدا توکل داشت. یک روز در مسجد محفلی برپا کرده بودیم و یکی از قاریان کشور برای حضور در این محفل دعوت شده بود، قاری برنامه دیر کرده بود و همه ما نگران بودیم، اکبر آمد و با آرامش گفت: «قل هو الله» بخوانید میهمانتان می آید و درست چند دقیقه بعد قاری برنامه رسید.

شهیدی که به حال شهدا غبطه می‌خورد!

اکبر برای نخستین بار سال ۱۳۹۲ اعزام شد. هنوز فرزندش به دنیا نیامده بود. در نخستین حضور اکبر در جبهه دو اتفاق مهم افتاد. یکی شهادت امیر کاظم زاده از خدمه‌های تانک بود که تکه‌های پیکرش بین مواضع خودی و دشمن مانده بود، که اکبر پیکر شهدا را برگرداند. و اتفاق دیگر شهادت همرزم عراقی‌اش که در عملیات، کنارش به شهادت رسید. در مورد شهادت دوست عراقی‌اش می‌گفت: «یک لحظه دیدم بر اثر اصابت گلوله تانک به دیوار کناریمان خاک روی سر ما می‌ریزد. من به فکر این افتادم که اگر شهید شوم بچه چه می‌شود؟ در همین فکرها بودم که دیدم تیر به سر رفیقم اصابت کرد و به شهادت رسید. به خاطر این دو اتفاق خیلی بهم ریخته بود. می‌گفت: «هرشب خواب عملیات و …. می بینم.» خیلی حسرت آن لحظه را می‌خورد. وقتی خبر شهادت بچه‌ها را می‌آوردند حالش بدتر می‌شد و به حال شهدا و رفقای مجروح غبطه می‌خورد.

خوابی که تعبیر شد

اکبر یکی از همرزمانش که در سوریه مجروح شده بود را به بیمارستان برد. همان جا از شهادت «محمودرضا بیضایی» مطلع شد. بی‌تاب می‌شود و شروع می‌کند به گریه کردن. دوست مجروحش وقتی متوجه می‌شود به اکبر می‌گوید: «محمودرضا یک خوابی دیده بود که چون تعبیرش را نمی‌دانست به تو نگفت ولی من الان به تو می‌گویم، محمود خواب دیده بود که در یک باغ سبز با تو راه می رود و می‌خندید.» یک روز بعد از شهادت محمودرضا، اکبر هم به شهادت رسید.

شهادت در لباس دوست

وقتی خبر شهادت محمودرضا بیضایی به اکبر رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید برش گردانم.» آن روز خیلی بی‌تاب شده بود. صبح فردای شهادت محمودرضا بیضایی، به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدهید من لباس‌های رزم بیضایی را بپوشم. فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم شهید می شوی؟!!! گفت: هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.

بعد از صبحانه زد به خط. وقتی یک مقدار از مقر فاصله گرفت یک خمپاره ۶۰ او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافد. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفس های آخرش بود. ساعت ۱۰ صبح شهید شد و همان روز به ایران برگشت.

درست نخستین روز از بهمن‌‎ماه در روز شهادتش پیکر مطهرش به میهن اسلامی بازگشت. بچه‌های هیئت، محل، مسجد و…. همه آمده بودند، غوغایی بود. محمدباقر دو ماهه را برای وداع روی تابوت پدر گذاشتند. روز قبل محمودرضا، رفیق صمیمی روزهای جهادش تشییع شد و امروز اکبر به دیدار محمودرضا رفت. گویا یک روز هم طاقت دوری نداشتند. پاتوق هفتگی‌اش بهشت زهرا بود. همیشه می‌گفت: «ای کاش کنار شهدای گمنام شهید بشوم و حالا بین دو شهید گمنام دفن شده است.»

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید