در دنیای پرهیاهوی امروز، گاه یک داستان کوتاه میتواند دریچهای به سوی حکمت و اندیشه بگشاید. حکایتها، این گنجینههای ادبیات شفاهی و مکتوب، با زبانی ساده و دلنشین، مفاهیم عمیق زندگی را به تصویر میکشند و ما را به تفکر و تأمل در باب ارزشها و انتخابهایمان دعوت میکنند.
مجموعه پیش رو، شامل چهل حکایت پندآموز زیبا و ساده است که هر کدام، همچون چراغی کوچک، راهی برای درک بهتر خود و جهان پیرامونمان روشن میسازد. این داستانهای کوتاه، با مضامین متنوع و جذاب، میتوانند الهامبخش لحظات تنهایی، مونس جمعهای دوستانه و ابزاری ارزشمند برای انتقال مفاهیم اخلاقی به نسلهای آینده باشند.
حکایت کوتاه با معنی
حکایت مرد مردمآزار از گلستان سعدی
روزی حکایتی از مردمآزاری نقل میشود که سنگی بر سر صالحی پرتاب کرد. درویش نتوانست انتقام بگیرد و سنگ را نزد خود نگه داشت تا زمانی که ملک بر او خشمگین شد و او را به چاه انداخت. درویش به چاه رفت و سنگ را بر سر او کوبید. پرسید: «تو کیستی و چرا این سنگ را بر سر من زدی؟» پاسخ داد: «من فلانی هستم و این همان سنگی است که در فلان تاریخ بر سر من زدی.» درویش گفت: «چرا این همه مدت غایب بودی؟» او پاسخ داد: «مدتها در فکر تو بودم، اما اکنون که در چاه تو هستم، فرصت را غنیمت شمردم.»
ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر
- معنی: صبر و انتظار برای فرصت مناسب، انتقام به موقع و عادلانه، تأثیر کردار بد بر زندگی افراد.
حکایت پسر هارون الرشید و سرهنگ زاده
یکی از پسران هارون الرشید با خشم به نزد پدرش آمد و گفت: “فلان سرهنگزاده به من توهین کرده و مادر مرا دشنام داده است.” هارون از مشاورانش پرسید: “مجازات چنین فردی چه باید باشد؟” یکی از آنها پیشنهاد کشتن او را داد، دیگری گفت باید زبانش را برید و سومی پیشنهاد مصادره و تبعید را مطرح کرد. هارون در پاسخ گفت: “ای پسر، بهترین کار عفو و بخشش است. اگر نتوانی، میتوانی به او نیز توهین کنی، اما نه به گونهای که انتقام از حد بگذرد، زیرا در این صورت ظلم از جانب ما خواهد بود و دعوی از سوی دشمن.”
نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید
بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که، چون خشم آیدش، باطل نگوید
- معنی: این حکایت بر اهمیت بخشش و خویشتنداری تأکید دارد. نشان میدهد که انتقام همیشه بهترین راه حل نیست و عفو و گذشت میتواند نتایج بهتری به همراه داشته باشد. همچنین، تأکید میکند که در صورت اجتنابناپذیر بودن انتقام، باید از افراط و تعدی پرهیز کرد.
حکایت سخاوت بهتر است یا شجاعت؟
از حکیمی پرسیدند که کدام یک از سخاوت و شجاعت برتر است؟ او پاسخ داد: «کسی که سخاوت دارد، به شجاعت نیازی ندارد.»
نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکویی مشهور
زکوة مال به در کن که فضله رز را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
نبشتهست بر گور بهرام گور
که دست کَرَم بِه که بازوی زور
- معنی: این حکایت برتری سخاوت بر شجاعت را بیان میکند. سخاوت، تأثیر ماندگارتری دارد و نام نیک را برای همیشه زنده نگه میدارد، در حالی که شجاعت، اغلب محدود به زمان و مکان خاصی است. فرد سخاوتمند، نیازی به شجاعت برای دفاع از خود ندارد، زیرا بخشش و کرم او، محبت و احترام دیگران را جلب میکند.
ابوعلی سینا و پسرک گرگانی
روزی یکی از جوانان نزدیک پادشاه گرگان به بیماری سختی مبتلا میشود و پزشکان از درمان او عاجز میمانند. سرانجام از یک طبیب جوان به نام بوعلی (ابن سینا) که به تازگی به گرگان وارد شده و گروهی از بیماران این سرزمین را شفا داده است، میخواهند تا بیمار را معاینه کرده و معالجه نماید.
بوعلی سینا با دیدن جوانی که با حالت زار افتاده است، نبض او را گرفت و سپس گفت:« مردی را بیاورید که تمامی محلات و کویهای گرگان را بشناسد»
فرد مورد نظر را نزد بوعلی سینا آوردند. بوعلی از او خواست تا شروع به نام بردن محلات گرگان کند و در همین حین نیز خود او نبض بیمار را چک میکرد. زمانی که مرد به نام یکی از محلات میرسد، نبض پسر جوان دچاز تغییرات عجیبی میشود. بنابراین بوعلی دستور میدهد که تمامی کویهای آن محل را برشمارد. آن شخص نیز نام تمامی کویها را میگوید تا زمان گفتن نام یکی از کویها، باز هم نبض بیمار دچار تغییرات میشود.
پس ابوعلی سینا میگوید:«اسامی منازل آن کوی را برشمار». نام منازل نیز خوانده میشود تا به سرایی میرسند که این حرکات عجیب نبض تکرار میشود. ابن سینا اینبار میگوید که نام اهالی این منزل برده شود. تا به نامی میرسند که این حادثه تکرار میگردد.
آنگاه ابن سینا رو به همراهان بیمار میکند و میگوید:«تمام شد. پسر شما در فلان محله، در فلان کوی، در فلان منزل، بر دختر فلانی با این نام، عاشق شده است و علاج او وصال این دختر است.»
بیمار عاشق با شنیدن سخنان بوعلی، از شرم سر در گریبان فرو کرده و چون از او در این رابطه سوال کردند، همان صحبتهای بوعلی را تکرار کرد.
- معنی: این حکایت نشاندهنده هوش و ذکاوت ابوعلی سینا در تشخیص بیماریهای روحی و روانی است. او با استفاده از روشهای غیرمعمول (بررسی نبض و نام بردن از محلهها و افراد)، علت اصلی بیماری پسر جوان را که عشق پنهانی بود، تشخیص داد. این حکایت، همچنین به اهمیت توجه به ابعاد روحی و عاطفی در تشخیص و درمان بیماریها اشاره دارد.
حکایت عالم و راهزن
روزی عالمی پر آوازه، سوار بر مرکب از بیابانی عبور میکرد. فردی را دید نالان، علت را پرسید. گفت: من علیلم توان راه رفتن ندارم. گرسنهام نای ایستادن ندارم. راه را گم کردهام، درماندهام.
عالم از اسب پایین آمد و راه مانده را سوار بر اسب کرد تا با خود به شهر ببرد. فرد نالان یکباره مهار اسب را به دست گرفت از آنجا دور شد. راکب که دارایی خود را از دست داده میدید با فریاد گفت:
ای مرد جوان لحظهای بایست و اسب و هر آنچه در خورجین آن است از آن تو باد.
راه مانده گفت: چه میگویی؟
عالم گفت:این ماجرا را هرگز در جایی نقل نکن.
راه مانده گفت: چرا؟
عالم گفت: چون دیگر هیچ سوارهای به پیادهای و هیچ فرد سالم و توانایی به ناتوانی کمک نخواهد کرد.
راه مانده از اسب پیاده شد و گفت: درس بزرگی که امروز از تو آموختم، از همه ثروتهایی که میخواستم به دست آورم با ارزشتر است. تو به واقع عالم و عارف بزرگی هستی.
- معنی: این حکایت درباره اهمیت حفظ اعتماد و جلوگیری از ترویج بیاعتمادی در جامعه است. عالم، با وجود اینکه مورد سوء استفاده قرار گرفته بود، از راهزن خواست که داستان را بازگو نکند، زیرا میترسید که این کار باعث شود دیگران از کمک به نیازمندان خودداری کنند. این حکایت، بر مسئولیت اجتماعی افراد و تأثیر رفتار آنها بر دیگران تأکید دارد.
حکایت خیاط و ظرف زهر
روزی روزگاری در زمانهای قدیم مرد خیاطی، کوزهای عسل ناب در دکانش داشت. یک که روز میخواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود، به شاگردش گفت: «این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.»
شاگرد که میدانست استادش دروغ میگوید حرفی نزد و استادش رفت. بعد پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت.
شاگرد تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید : «چرا خوابیدهای؟»
شاگرد ناله کنان پاسخ داد : «تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهنها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم، و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.»
- معنی: این حکایت درباره فریبکاری و عواقب آن است. شاگرد با فریب دادن استاد، عسل را میخورد و برای فرار از تنبیه، دروغ بزرگتری میگوید. این حکایت نشان میدهد که دروغ، معمولاً منجر به دروغهای بیشتر و مشکلات بزرگتر میشود و در نهایت، حقیقت آشکار خواهد شد.
حکایت بهلول و کلوخ
روزی بهلول داشت از کوچهای میگذشت شنید که استادی به شاگردهایش میگوید:«من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.»
یک اینکه میگوید: خدا دیده نمی شود. پس اگر دیده نمیشود وجود هم ندارد.
دوم میگوید: خدا شیطان را در آتش جهنم میسوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم میگوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام میدهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام میدهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت: «ماجرا چیست؟» استاد گفت: «داشتم به دانش آموزان درس میدادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد میکند.»
بهلول پرسید: «آیا تو درد را میبینی؟» گفت:«نه»
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا مگر نمیگویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.
- معنی: این حکایت، پاسخی طنزآمیز و در عین حال منطقی به استدلالهای یک استاد مغرور است. بهلول با استفاده از همان منطقهای نادرست استاد، او را به چالش میکشد و نشان میدهد که چگونه میتوان با استدلالهای غلط، به نتایج پوچ و بیمعنی رسید. این حکایت، در واقع، انتقادی از سطحینگری و عدم تفکر عمیق است.
حکایت شکارچی و پرنده
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: «ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.
پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.»
مرد قبول کرد.
پرنده گفت: «پند اول اینکه، سخن محال را از کسی باور مکن.»
مرد بلافاصله او را آزاد کرد.
پرنده بر سر بام نشست و گفت:«پند دوم اینکه هرگز غم گذشته را مخور و برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.»
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: «ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی.»
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: «مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند اول این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟»
مرد به خود آمد و گفت:«ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.»
پرنده گفت: «آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟»
- معنی: این حکایت درباره ارزش نصیحت و عمل به آن است. پرنده، با دادن سه نصیحت ارزشمند به شکارچی، جان خود را نجات میدهد. اما شکارچی، به دلیل طمع و عدم توجه به نصیحتها، فرصت ثروتمند شدن را از دست میدهد. این حکایت نشان میدهد که نصیحت، زمانی ارزشمند است که به آن عمل شود و طمع و عدم تفکر، میتواند انسان را از سعادت دور کند.
حکایت پیرمرد کمر خمیده
نظامی گنجوی؛ مخزن الاسرار
پیرمردی با کمر خمیده بر زمین کج شده بود.عرق پیشانی اش با گل و آب به هم می ریخت و خشت می زد. گاهگاه کمر خود را به بالا می کشید تا خستگی بدر کند.
جوانی از آنجا می گذشت شگفت زده شد که با وجود کهن سالی خشت می زند، جلو رفت و گفت:
پیرمرد چرا اینقدر زحمت می کشی، باید در خانه بنشینی و دیگران زندگیت را تامین کنند، تو کار خود را کرده ای نوبت استراحت توست.
پیر مرد در حالی که کمر خمیده اش را راست می کرد سر بالا کرد و گفت:
دست بدین پیشه کشیدم که هست؛
تا نکشم پیش تو یک روز دست،
دست کش کس نیَم از بهر گنج،
دست کشی می خورم از دسترنج
- معنی: این حکایت درباره عزت نفس و تلاش برای کسب روزی حلال است. پیرمرد، با وجود کهولت سن و سختی کار، ترجیح میدهد با دسترنج خود زندگی کند و نیازمند دیگران نباشد. این حکایت، ارزش کار و تلاش را به عنوان راهی برای حفظ عزت نفس و استقلال مالی برجسته میکند.
حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت
حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: عزيزان پدر! هنر بياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودى است، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاينده و دولت پاينده است، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.
- معنی: این حکایت بر ارزش و اهمیت کسب هنر و دانش نسبت به ثروت و مال تأکید دارد. ثروت، ناپایدار و در معرض خطر از بین رفتن است، در حالی که هنر و دانش، گنجینهای همیشگی و ماندگار است که همواره با فرد همراه است و او را در هر شرایطی بینیاز میکند. فرد هنرمند، همواره مورد احترام و قدردانی است، در حالی که فرد بیهنر، حتی با وجود ثروت، ممکن است با سختی و خواری زندگی کند.
حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
- معنی: این حکایت، به تأثیر ثروت بر دیدگاه انسان نسبت به جهان و دیگران میپردازد. پنجره، نماد فقر و فروتنی است که به انسان اجازه میدهد دیگران را ببیند و به آنها محبت کند. آینه، نماد ثروت و خودخواهی است که باعث میشود انسان فقط خودش را ببیند و از دیگران غافل شود. این حکایت، تأکید میکند که ثروت، میتواند مانع دیدن واقعیت و ارتباط با دیگران شود و تنها با فروتنی و تواضع است که میتوان دیدگاه درستی نسبت به جهان داشت.
حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
معنی: این حکایت نشان میدهد که آسایش و سلامتی همیشگی، ممکن است باعث غفلت از خداوند و تقویت خواهشهای نفسانی شود. بهلول، با ترجیح دادن وضعیت فعلی خود، به دنبال حفظ ارتباط با خدا و جلوگیری از غرق شدن در لذتهای دنیوی است. این حکایت، به اهمیت تعادل بین زندگی دنیوی و معنوی و پرهیز از افراط در هر دو جنبه اشاره دارد.
حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی
« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»
- معنی: این حکایت، انتقادی از بخل و خودخواهی است. فقیر، با بیان اینکه اگر بینا بود، به جای مراجعه به فرد بخیل، از خداوند طلب کمک میکرد، نشان میدهد که بخل، صفتی ناپسند است که باعث میشود فرد از کمک به دیگران خودداری کند و در نتیجه، نیازمندان مجبور شوند به افراد نامناسب متوسل شوند.
حکایت مرد ثروتمند و فخرفروش
ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟
فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!
- معنی: این حکایت، بر بیارزشی تفاخر به مال و ثروت در برابر ارزشهای معنوی تأکید دارد. ثروتمندزاده، با فخرفروشی درباره قبر پدرش، سعی در تحقیر فقیرزاده دارد، اما فقیرزاده با پاسخی هوشمندانه، نشان میدهد که آنچه اهمیت دارد، رستگاری و رسیدن به بهشت است، نه تجملات دنیوی.
حکایت پند آموز عبرت
« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»
- معنی: این حکایت، به بیارزشی حرص و طمع برای جمعآوری مال و ثروت اشاره دارد. بهلول، با اندازهگیری زمین، نشان میدهد که در نهایت، هر فرد فقط به اندازه یک قبر، سهم از دنیا خواهد داشت. این حکایت، یادآوری میکند که زندگی دنیوی، گذرا و محدود است و نباید تمام هم و غم خود را صرف جمعآوری مال و ثروت کرد.
داستان و حکایت پند آموز نادان و الاغ
نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
حكيمى او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.
- معنی: این حکایت، درباره بیهودگی تلاش برای انجام کارهای غیرممکن است. نادان، با تلاش برای آموزش سخن گفتن به الاغ، وقت و انرژی خود را تلف میکند. حکیم، به او یادآوری میکند که باید به جای تلاش بیهوده، از سکوت و آرامش الاغ درس بگیرد. این حکایت، به اهمیت شناخت محدودیتها و پرهیز از انجام کارهای بیفایده اشاره دارد.
حکایت پند آموز زن کامل
ملا نصرالدین با دوستی صحبت میکرد. خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتادهای؟ ملا نصرالدین پاسخ داد: فکر کردهام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بیخبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی دربارهی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کردهای ازدواج کنم.
پس چرا با او ازدواج نکردی؟ آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی میگشت!
- معنی: ملا نصرالدین در جستجوی زن کاملی است و در این مسیر با زنان مختلفی آشنا میشود، اما هیچیک را به خاطر نقصهایشان انتخاب نمیکند. در نهایت، او متوجه میشود که خود او هم به دنبال «مرد کامل» است. این حکایت به ما یادآوری میکند که هیچ انسانی کامل نیست و تلاش برای پیدا کردن انسان کامل، خود میتواند باعث بروز مشکلات در روابط شود.
حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
- معنی: بهلول از حاکم بغداد میگوید که علاقهای به داشتن سلامتی همیشگی و آسایش ندارد، زیرا این وضعیت ممکن است او را از یاد خدا غافل کند و آرزوهای نفسانی را تقویت کند. این حکایت به اهمیت حفظ ارتباط با خدا و درک روحانی در زندگی اشاره دارد و این که آسایش همیشه به معنای رضایت نیست.
حکایت پند آموز کوتاه پدر
چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.
- معنی: چوپان از پدر خردمند خود میخواهد که پندی به او بدهد. پدر در پاسخ میگوید باید به مردم نیکی کند، اما این نیکی باید به اندازه باشد، نه به طوری که طرف مقابل را لوس و مغرور کند. این حکایت به ما یادآوری میکند که کمک به دیگران باید با در نظر گرفتن ملاحظات و عواقب آن همراه باشد.
حکایت مرد فقیر و بقال
مرد فقیری بود که همسرش کره میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت، آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت. مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.
پند لقمان
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
- معنی: این حکایت به روشنی نشان می دهد که چگونه قضاوت عجولانه و عدم اعتماد میتواند باعث سوءتفاهم و ناراحتی شود. بقال بدون تحقیق و صرفاً بر اساس وزن کرهها، مرد فقیر را به کمفروشی میکند. در حالی که حقیقت این است که مرد فقیر به دلیل نداشتن وزن، از همان کالایی که از بقال خریده بود (شکر یک کیلویی) به اندازه وزن میکرده است.
حکایت بزرگمهر و انوشیروان
بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان هرروز صبح زود خدمت انوشیروان میرفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان میگفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی.
شبی انوشیروان به سرداران نظامیاش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباسهایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید.
پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمیگفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار میشدم و به درگاه پادشاه میآمدم، من کامرواتر بودم.
- معنی: این حکایت، در عین سادگی، درسهای مهمی در باب هوشیاری، ذکاوت و آمادگی برای مقابله با شرایط غیرمنتظره ارائه میدهد. بزرگمهر با وجود هر روز بر سحرخیزی میکرد، در مقابله با توطئه انوشیروان غافلگیر میشود. اما پاسخ هوشمندانه او به طعنه پادشاه، نشان از حاضرجوابی و تحلیل موقعیت دارد. او به جای انکار سخن پیشین، آن را در شرایط جدید خود معنا میکند و به انوشیروان میفهمد که سحرخیزی به خودی خود فضیلت نیست، بلکه هدف و انگیزهای از آن مهم است. گاهی اوقات، بدکاران زودتر بیدار میشوند تا به هدف شوم خود برسند.
حکایت دباغ در بازار عطر فروشان
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی میگفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند و گفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.
- معنی: داستانی درباره یک مرد دباغ است که در بازار بیهوش میشود. در حالی که همه افراد تلاش میکنند او را درمان کنند، برادر دانای او با استفاده از سرگین که او به آن عادت دارد، او را به هوش میآورد. این حکایت به ما یادآور میشود که باید شناخت دقیقی از مشکلات و شرایط داشته باشیم تا بتوانیم راهحلهای مناسب را ارائه دهیم. این داستان نشان میدهد که هر فردی با شرایط و محیط خاص خود سازگار شده و ممکن است برای دیگران خوشایند باشد، برای او آزاردهنده باشد. همچنین برای تشخیص علت بیماری و درمان با آن مشکل دارد . درمانهای عمومی در این مورد کارساز نبود و تنها راه حل، قرار دادن آن در معرض همان بویی بود که به آن عادت داشت.
حکایت ابلیس و فرعون
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟
- معنی: این حکایت، غرور و تکبر احمقانه را به سخن میگیرد. فرعون با ادعای خدایی، حتی از انجام یک کار ساده تبدیل انگور به مروارید عاجز است. ابلیس با نشان دادن قدرت خود در انجام این کار، حماقت فرعون در ادعای الوهیت را به یاد میکند. این داستان به ما میآموزد که هیچگاه نباید داشتهها باشد و قدرتهای خود را محدود کند و از آنها دفاع کند. قدرت واقعی در برابر عظمت هستی بسیار ناچیز است.
حکایت اشک رایگان
یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه میکرد. گدایی از آنجا میگذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه میکنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان میدهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی میمیرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش میدهد.
گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
عرب گفت: نانها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم. گدا گفت: خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.
پیشنماز
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا.
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: میخواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند. پیشنماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود.
- معنی: این حکایت به شدت ظاهرسازی و تظاهر به غم و دلسوزی بدون عمل واقعی را انتقاد قرار می دهد. عرب به جای اینکه از غذای موجود خود برای نجات جان سگ وفادارش استفاده کند، به گریه و ناراحتی مردی بسنده می کند و دلیل آن را ارزانی و رایگان بودن اشک می دهد. گدا با سخنان خود، ارزش واقعی اشک را که ناشی از غم و خون دل است، میشود و عمل میکند و ایثار واقعی را در مقابل احساس پوچ گوشزد میکند. این داستان نشان میدهد که گاهی افراد به جای حل مشکل، تنها به نشان دادن ناراحتی خود اکتفا میکنند.
حکایت حاتم طائی و مرد بخشنده
از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت:آری! مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
حاکم نیشابور و کشاورز بیچاره
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد بیمقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بینوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گرانبهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت: میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیدهای محکم پس گردن او نواخت.
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید: مرا میشناسی؟
کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیام میخواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را میخواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که میخواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیدهای که به من زدی. فقط میخواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بینهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بیانتهاست ولی به خواستهات ایمان داشته باش.
- معنی: این حکایت با پایانی غیرمنتظره، به نقد سطحینگری در دینداری و قضاوت بر اساس ظاهر میپردازد. حاضران در مسجد با دیدن جوان خشمگین و چاقوی خونآلود، به سرعت گمان میکنند که او میخواهد به پیرمرد آسیب برساند و برای یافتن «مسلمان واقعی» به پیشنماز چشم میدوزند. پاسخ پیشنماز که عمل واقعی و کمک به دیگران را فراتر از صرفاً خواندن نماز میداند، مهم است و عمل به دستورات دین را در کنار مناسک ظاهری میشود. این داستان تلنگری به کسانی است که دینداری را تنها در انجام عبادات فردی خلاصه میکنند و از مسئولیتهای اجتماعی و کمک به نیازمندان غافلند.
حکایت سلطان محمود غزنوی و بادنجان
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند. خوشش آمد. گفت: بادنجان طعامی است خوش.
ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر است.
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت: ای مردک نه آن زمان که مدحش میگفتی نه حال که مضرتش باز میگویی؟!
مرد گفت: من ندیم توام نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را.
- معنی: این حکایت تغییرپذیری نظر افراد بر اساس منفعت و خوشایند حاکم و همچنین تملق و چاپلوسی درباریان را به تصویر میکشد. ندیم بدون داشتن عقیده ثابت، هر آنچه را که سلطان در لحظه میپسندد، مدح میکند و به محض تغییر نظر سلطان، فوراً نظر مخالف او را با شدت بیشتر میکند. سلطان با سرزنش ندیم، عدم صداقت و دورویی او را میسازد. این داستان نشان میدهد که برخی افراد برای کسب موفقیت و رضایت بالادستان، حاضرند از اصول و باورهای خود دست بکشند.
حکایت لقمان حکیم و مرد مسافر
روزی لقمان در کنار چشمهای نشسته بود. مردی که از آنجا میگذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.
مرد گفت: چرا اول نگفتی؟
لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمیدانستم تند میروی یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.
- معنی: این حکایت بر صبر و جمع آوری اطلاعات قبل از ارائه پاسخ قطعی وجود دارد. لقمان حکیم بدون دیدن سرعت حرکت مرد مسافر، نمیتوانم زمان دقیق رسیدن به ده بعدی را تخمین بزند. او با پاسخهای ظاهراً بیربط خود، مرد را وادار به حرکت میکند تا خود را بر اساس مشاهدات انجام دهد، پاسخ درست را ارائه دهد. این داستان میآموزد که گاهی برای دادن پاسخ دقیق و کارآمد، نیاز به گذشت زمان و کسب اطلاعات بیشتر است.
حکایت سنگ سرد
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
- معنی: این حکایت به توجه و عنایت پنهان خداوند به تمام مخلوقات اشاره دارد. چوپان سالها از سنگ سرد در کنار آتش میکرد و دلیل آن بیخبر بود. کشف وجودی زنده و آسیب پذیر در دل سنگ، او را به درک عمیق از رحمت و تدبیر الهی میرساند. خداوند حتی برای موجودی کوچک و پنهان، وسیلهای برای محافظت و بقا فراهم کرده است. این داستان ما را به تفکر در نشانههای ظاهراً ساده و بیاهمیت پیرامون خود و قدردانی از نعمتهای الهی دعوت میکند.
حکایت افلاطون و ستایش جاهل
روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن میگفت. در میان سخن گفت: امروز فلان مرد از تو بسیار خوب میگفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.
افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.
آن مرد گفت: ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟
افلاطون پاسخ داد: ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید. ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کردهام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است.
پدر و پسر
شبی پدری به پسرش گفت: بچه بلند شو سنگ یک من همسایهمان را بگیر که آرد بکشیم، بدهم مادرت نان بپزد. همینطور که حرف میزد گربهای داخل خانه شد.
پسر گفت: این گربه را من ده دفعه کشیدم، یک من است.
پدر گفت: خوب برو نیم گز خانه همسایه را بگیر تا ببینم مادرت از قالی چقدر بافته است.
پسر گفت: من ده دفعه دم گربه را متر کردم، نیم گز است.
پدر ناراحت شد و گفت: بلند شو ببین باران میآید یا نه؟
پسر گفت: این گربه همین حالا از حیاط آمده، دست بکش ببین تر است، اگر تر است باران میآید.
پدر که دید هرکاری به بچه میدهد از زیرش در میرود، گفت: خوب بلند شو یک قلیان چاق کن بکشیم.
پسر که دید این کار را نمیتواند کلک بزند، گفت: همه کارها را من کردم، این یکی را دیگر خودت بکن.
- معنی: این حکایت بررسی و فرزانگان از افراد نادان را نشان می دهد. افلاطون از اینکه فردی جاهل از او تعریف کرده است، احساس ناخوشایندی دارد، زیرا او میترسد که مبادا کاری ناشایست انجام دهد که مورد پسند چنین فردی قرار گیرد. این داستان بر ارزش قضاوت افراد صاحب دانش و خرد و بیاعتباری ستایش افراد نادان گزارش میکند. بررسی به دنبال بررسی اهل علم هستند و رضایت دارند جاهل را در کار خود میدانند.
حکایت ملکشاه سلجوقی و عابد
سلطان سلجوقی بر عابدی گوشهنشین و عزلتگزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمیدانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتهام که تو اسیر چنگال بیرحم او هستی.
شاه با تحیر پرسید: او کیست؟
حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشتهام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.
آرمان دزدی
ابوبکر ربابی اکثر شبها به دزدی میرفت. شبی چندان که سعی کرد، چیزی نیافت. دستار خود را بدزدید و در بغل نهاد، چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آوردهای؟
گفت: این دستار آوردهام.
زن گفت: این که دستار خود توست.
گفت: خاموش، تو ندانی، از بهر آن دزدیدهام تا آرمان دزدیام باطل نشود.
- معنی:این حکایت برتری معنوی و غلبه بر نفس اماره را بر قدرت دنیوی و ظاهری نشان می دهد. عابد گوشهنشین با بیاعتنایی به قدرت سلطان و مخالف بر غلبه بر نفس، او را به تفکر و شرمساری ودارد. او به ملکشاه میفهمند که قدرت واقعی در کنترلهای نفسانی و بندگی خداوند است، نه در تسلط بر دیگران. این داستان تواضع در برابر قدرت معنوی و ارزش خودسازی را گوشزد میکند.
حکایت نادرشاه افشار و باغبان
نادر شاه کبیر در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت: پادشاه فرق من با وزیرت چیست؟ من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او در ناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد.
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هر دو آمدند. نادر شاه گفت: در گوشه باغ گربهای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده.
هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند.
ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربهها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده.
سپس نوبت به وزیر رسید. وی برگهای باز کرد و از روی نوشتههایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ضلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است. حدوداً یکماهه هستند. من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپز هر روز اضافه غذاها را به مادر گربهها میدهد و اینگونه بچه گربهها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکلساز شود.
نادر شاه رو به باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شدهای و ایشان وزیر.
- معنی: این حکایت تفاوت بین نگرش سطحی و نگرش عمیق و دقیق را در انجام وظایف نشان میدهد. باغبان تنها به دیدن تعداد گربهها اکتفا میکند، در حالی که وزیر با دقت و جزئیات کامل، اطلاعات جامعی را جمعآوری میکند و میکند. این تفاوت در نگ و عملکرد، دلیل تفاوت در جایگاه و موفقیت آنها رارش میسازد. این داستان به دقت، توجه به جزئیات، تجزیه و تحلیل و داشتن دیدگاه جامع را برای پیشرفت و رسیدن به مراتب بیشتر میشود.
حکایت مدعی خدایی و پیغمبر
شخصی دعوی خدایی میکرد، او را پیش خلیفه بردند، او را گفت: پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری میکرد، او را بکشتند.
گفت: نیک کردهاند که او را من نفرستاده بودم.
فریدون فرخ و خیمه پادشاهی
فریدون شاه باستانی که بر ضحاک ستمگر پیروز شد و خود به جای او نشست؛ دستور داد خیمه بزرگ شاهی برای او در زمینی وسیع ساختند. پس از آنکه آن سراپرده زیبا و عالی تکمیل شد، به نقاشان دستور داد تا این را در اطراف آن خیمه با خط زیبا و درشت چنین بنویسند و رنگ آمیزی کنند: ای خردمند! با بدکاران به نیکی رفتار کن، تا به پیروی از تو راه نیکان را برگزینند.
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزندبدان را نیک دار، ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیک روزند.
- معنی: این حکایت حماقت و خودبزرگبینی مفرط را به تصویر میکشد. مدعی خدایی به جای عبرت گرفتن از سرنوشت مدعی پیغمبری پیشین، با وقاحت تمام، عمل خلیفه را متوجه میکند و خود را فراتر از او و فرستادگان الهی میداند. این داستان نشان میدهد که جهل و غرور میتواند انسان را تا چه حد از واقعیت دور کنند.
حکایت شیشه و آیینه
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه میبینی؟
گفت: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟
گفت: خودم را میبینم.
عارف گفت: دیگر دیگران را نمیبینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شدهاند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شیئ شیشهای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی و…) پوشیده میشود، تنها خودش را میبیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
- معنی: این حکایت تاثیر ثروت و غرور بر دیدگاه انسان نسبت به دیگران را به زیبایی بیان میکند. شیشه شفاف در حالت «فقر» (نداشتن لایه نقرهای)، به انسان امکان دیدن دنیای بیرون و ارتباط با دیگران را میدهد. اما با پوشیده شدن توسط لایه نازکی از نقره (نماد ثروت و غرور)، تنها تصویر خود را بازتاب میدهد و فرد را از دیدن و درک دیگران محروم میکند. عارف توصیه میکند که برای داشتن یک زندگی نیک، باید پرده غرور را از مقابل چشمان برداشت و با تواضع و محبت به دیگران نگریست.
حکایت سقراط و همسرش
سقراط از حکمای یونان زنی بداخلاق داشت. روزی آن زن نشسته با نهایت بدخویی مشغول لباس شستن بود و در حین کار به سقراط دشنام میداد. حکیم از طریق حکمت، مروت و بردباری دم برنمیآورد و سکوت اختیار کرده بود.
آرامش سقراط خشم همسرش را بیشتر میکرد به حدی که تشت را که پر از کف صابون بود بر سر و روی سقراط ریخت. ولی سقراط همچنان خونسرد بود. حاضران به حکیم اعتراض کردند که این مقدار تحمل بیموقع از شما پسندیده نیست.
سقراط با لبخند گفت: حق با شماست. اما اثر غرش رعد و جهیدن برق، آمدن برف و باران است.
خواجه و غلام بخیل
آوردهاند که خواجهای بود بسیار بخیل و غلامی داشت که هزار مرتبه از خواجه بخیلتر بود. روزی خواجه گفت: ای غلام، نان را بیاور و در را ببند. غلام گفت: ای خواجه، خطا گفتی. میبایست گفت در را ببند و نان را بیاور که آن به حزم نزدیکتر است.
پس خواجه را این سخن خوش آمد و او را آزاد کرد.
- معنی: این حکایت بردباری، خونسردی و حکمت در مواجهه با بدرفتاری و خشم دیگران را نشان می دهد. سقراط به جای پاسخ دادن به دشنامهای همسر بداخلاقش، سکوت اختیار میکند و حتی در مقابل عمل زشت او (ریختن تشت آب بر سرش)، با متانت و لبخند پاسخ میدهد. تشبیه عمل همسرش به رعد و برق و باران باران، نشان از درک او از طبیعت خشم و گذرایی آن دارد. این داستان میآموزد که گاهی بهترین پاسخ به بدرفتاری، سکوت و حفظ آرامش است.
حکایت مرد کوفی و کودکان
یکی از بزرگان حکایت میکرد که شبی به خانه مردی خسیس از اهالی کوفه وارد شد. آن مرد کودکانی خردسال داشت. چون ایشان بخفتند و پاسی از شب بگذشت، آن مرد برمیخاست و هر ساعت کودکان خود را پهلو به پهلو میگرداند. چون صبح شد، مهمان از او پرسید: دیشب دیدم که تو اطفال خود را پهلو به پهلو میگردانیدی، چه حکمتی در این کار بود؟
مرد گفت: کودکان من در آغاز شب طعام خورده و خوابیده بودند و چون بر پهلوی چپ خفته بودند، ترسیدم اگر همچنان تا صبح بخوابند، آنچه خورده باشند زود هضم شود و صبح زود گرسنه شوند. خواستم که آن غذا در معده ایشان باشد تا صبح زود با خواهش غذا مرا آزار ندهند.
معنی: این حکایت خسیسی و تنگ نظری بیمار را به اوج میرساند. مرد کوفی به جای آن به فکر تغذیه مناسب کودکان باشد، نگران غذای سریع و گرسنگی زودهنگام آنها در صبح است و برای جلوگیری از این امر، آنها را در طول شب پهلو به پهلو میکند. این رفتار غیرمنطقی و افراطی، پیامدهای ناگوار بخل بر روابط خانوادگی و سلامت افراد را نشان می دهد.
حکایت زیبایی انسان
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟
شاگردان یکصدا جواب دادند: از کاسه گلی.
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.
- معنی: باطن و اخلاق نیکو در مقابل ظاهر زیبا را به روشنی بیان میکند. استاد با مثال دو کاسه (طلایی با سم و گلی با آبارا)، به شاگردان میآموزد که آنچه به انسان ارزش و زیبایی واقعی میبخشد، سیرت و اخلاق اوست، نه صرفاً چهره و ظاهرش. این داستان را میکند که باید به اصلاح و زیباسازی درون خود بیش از توجه به ظاهر بپردازیم.
حکایت پرواز در آسمانها
مردی که خیال میکرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملانصرالدین کرد و گفت: خجالت نمیکشی خود را مسخره مردم نمودهای و همه تو را دست میاندازند در صورتی که من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر میکنم؟
ملا گفت: آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت: اتفاقاً چرا!
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است. همان چیز نرم دم الاغ من بوده است.
- معنی: این حکایت ادعای بیاساس و خودبزرگبینی کاذب را مورد تمسخر قرار میدهد. مردی که خود را دانشمند میپندارد و ادعای سفرهای فضایی دارد، در واقع در مورد مردم است. پاسخ زیرکانه ملا نالدین با اشاره به برخورد «چیز نرم» به صورت او در این سفرها، دروغین بودن ادعای و جهلش را او میسازد. این داستان به ما میآموزد که از ادعاهای پوچ و گزاف پرهیز میکنیم و به باورهای خود میپردازیم.
حکایت بدگویی
یکی نزد حکیمی آمد و گفت: خبر داری فلانی دربارهات چهقدر غیبت و بدگویی کرده؟
حکیم با تبسم گفت: او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید؛ تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی؟
- معنی: این حکایت تاثیر پذیرفتن و باور کردن سخنان بدگویان و غیبتکاران را نشان میدهد. حکیم با مثال تیر پرتاب شده، به فردی که خبر غیبت آورده است، میفهمد که غیبت تنها اثرگذار است که شنونده آن را میپذیرد و در قلب خود جای میدهد. اگر به سخنان بدگویان بیتوجه باشند، آنها نمیتوانند به ما آسیبی برسانند. این داستان در مورد بیاعتنایی به غیبت و حفظ آرامش روانی میکند.
یک حکایت کوتاه
«روزی هارون از اِبن سَمّاک موعظه و پندی درخواست کرد .
ابن سماک گفت:
ای هارون! بترس از اینکه وسعت بهشت به مقدار آسمانها و زمین است و برای تو، به اندازه جای پایی هم نباشد ».
- معنی: حکومت و قدرت دنیوی، هر چقدر هم عظیم باشد، نمیتواند ضامن سعادت اخروی و جایگاه در بهشت باشد. آنچه مهم است، ایمان، عمل صالح، ترس از خدا و دوری از گناه است. هر فرد، بدون موقعیت اجتماعی و دنیوی خود، باید برای پایان دادن به خود تلاش کند و از نافرمانی خداوند بپرهیزد، وگرنه ممکن است از رحمت بیانتهای الهی محروم بماند. این حکایت، تواضع و فروتنی در برابر عظمت الهی و جدی گرفتن زندگی اخروی را توصیه میکند.
حکایت بهترین تلاش، تلاش برای تغییر خود و نه دیگران است
بیشتر مجالس و نشست های خانوادگی با گفتگوهایی همراه است که برای ایجاد تغییر در دیگران انجام می شود. همه می خواهند دیگری تغییر کند. کسی به تغییر خود نمی اندیشد. شوهر برای تغییر فکر و عمل همسرش تلاش می کند و زن نیز برای متحول ساختن شوهر خود تلاش می کند و این دو برای تربیت و تزکیه فرزندان و… امّا بهترین راه تغییر دیگران، ایجاد تغییر و تحول در افکار و رفتار خود می باشد.
چه خوب وصیتی بوده این وصیت:
دانشمندی وصیت کرده که بر روی سنگ قبرش این جملات را بنویسند: کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم، وقتی بزرگ تر شدم، دیدم دنیا خیلی بزرگه، بهتر است کشورم را تغییر بدهم:در میانسالی تصمیم گرفتم شهرم را تغییر بدهم. آن را هم بزرگ یافتم در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را تغییر بدهم. اینک در آستانه مرگ فهمیدم که باید از روز اول به فکر تغییر خود می افتادم آنگاه شاید می توانستم دیگران و بلکه دنیا را تغییر دهم…