۷ داستان کوتاه از شاهنامه برای کودکان [خلاصه داستان]

با مجموعه داستان‌های کودکانه و کوتاه شاهنامه فردوسی با ما همراه باشید.

شاهنامه حماسه‌ای عظیم از شاعر ایرانی حکیم ابوالقاسم فرودسی و از شاهکارهای ادبی ایران و جهان است. فردوسی از شاعران بزرگ ایرانی و نویسنده بهترین شاهکار ادبی ایران و جهان یعنی شاهنامه است. همه ما ایرانیان باید این شاعر بزرگ را که توانست زبان فارسی را زنده نگه دارد، بشناسیم.

برای آشنا شدن کودکانمان با فردوسی و شاهنامه باید از داستان و قصه گویی استفاده کنیم زیرا خواندن داستان های کوتاه با هر موضوعی برای کودکان دلنشین خواهد بود، خواندن داستان‌های کوتاه با هر موضوعی دلنشین خواهد بود و وقتی این داستان‌ها، داستان شاهنامه باشد، خواننده را با فرهنگ پهلوانی و پیشینه پرافتخار ایران آشنا می‌کند.

از داستان های کوتاه شاهنامه در کنار اشعار فردوسی می‌توان برای نقالی و نقالی خوانی استفاده کرد.

۷ داستان کوتاه از شاهنامه برای کودکان

۱. خلاصه داستان کوتاه ضحاک

داستان کوتاه ضحاک از شاهنامه برای کودکان

یکی از شناخته شده ترین داستانهای شاهنامه داستان ضحاک است. ضحاک کسی است که سه بار فریب ابلیس را خورده است. او نخستین بار با فریب ابلیس پدرش را کشت و به جای او نشست. ضحاک چاهی سر راه پدرش، مرداس کَند. مرداس در تاریک و روشنای یک پگاه در چاه افتاد و جان سپرد. با مرگ مرداس، ضحاک به جای پدر نشست.

بار دوم ابلیس به شکل خوالیگر و آشپز برای ضحاک خوراک های خوشمزه و لذیذ پخا تا توجه او را به خود جلب کند. ضحاک از خوردن آن غذاها بسیار لذت برد. برای همین خواست از آشپز قدردانی کند. ابلیس آشپزگفت برای قدردانی کافیست به او اجازه دهد شانه هایش را ببوسد. با این بوسه، ناگهان دو مار بر شانه های ضحاک رویید. آشپز بی درنگ ناپدید شد. چرا که او جادوگر بود.

بار سوم ابلیس به شکل پزشکی وارد شد و به ضحاک گفت درمان این مارهای بیقرار مغز جوانانست. باید روزانه مغز دو جوان را خوراک مارها کنی تا آرام گیرند.

در همین احوال خروشی از ایران بلند شده بود. جمشید به خاطر غرورش فره ایزدی را از دست داده و پیوند میان او و مردم سست شده بود. مردم ایران در پی جایگزینی برای او بودند. بنابراین سپاهیانی از سراسر ایران بسوی تازیان رفتند تا مگر مهتری پیدا کنند. آنها به ضحاک روی آوردند و او را به پادشاهی برگزیدند.

ضحاک در شکل انسانی مسخ شده پیدا می‌شود. او می‌خواهد تمام دستاوردهای انسان را از بین ببرد. حتی قصد دارد انسان و انسانیت را نیز نابود کند. او نابودگری را از خاندان خود آغاز
ضحاک به درخواست مردم ایران، در نبود جمشید به ایران یورش می‌برد و به جای جمشید بر تخت او می‌نشیند. خواهران جمشید، شهنواز و ارنواز را به همسری خود وامیدارد. او در ایران به کشتار جوانان برای سیر و آرام کردن مارهای دوش خود ادامه می‌دهد.

با کشتن دو جوان در هر روز، دو مرد گرانمایه به نامهای ارمایل و گرمایل پیدا می‌شوند. آنها تصمیم می‌گیرند بعنوان آشپز خود را به آشپزخانه کاخ ضحاک برسانند تا شاید بتوانند از قربانی شدن آن همه جوان جلوگیری کنند. آنها موفق می‌شوند و در آشپزخانه کاخ شروع به کار می‌کنند. سپس هر روز یکی از جوانان دربند را رها و به جای او از مغز گوسفند غذا تهیه می‌کنند. جوانان رها شده، از شهر دور، و روانه کوهستان می‌شوند. بنابراین هر ماه سی جوان از بند مرگ نجات پیدا می‌کنند. هنگامیکه شمار آنان به دویست تن می‌رسد همین دو آشپز بز و میش هایی به آنها می‌سپارند تا زندگی شان بگذرد. این جوانان رهایی یافته نیاکان کردهای امروزند. بعدها همین افراد در سپاه کاوه برابر ضحاک شورش می‌کنند.

ضحاک شرارتهای بسیار می‌کند. کشتارهای سیاسی راه می‌اندازد و در این مسیر از مزدوران نمک پرورده خود برای تأیید کارهایش بهره می‌گیرد. بنابراین نخستین شورش و اعتراض در جامعه مدنی شکل می‌گیرد. این شورش به شکست ضحاک می‌انجامد. این داستان در بخش کاوه آهنگر و فریدون کامل می‌شود.

۲. خلاصه داستان کاوه آهنگر

خلاصه داستان کاوه آهنگر در شاهنامه برای بچه‌ها

در داستان کاوه نخستین شورش اعتراضی مدنی شکل می‌گیرد. یکی از جذاب ترین داستانهای شاهنامه داستان کاوه آهنگر است. در این داستان نخستین شورش اعتراضی به همت یک آهنگر صورت بندی می‌شود. نام او کاوه و اهل اصفهان است. همه پسرانش جز یکی از آنها به نام قارن (کارن) به دست ضحاک کشته شده اند. کاوه با پشتیبانی مردم و برای جانشین کردن آلترنایف یعنی فریدون بر ضحاک می‌شورد.

کاوه طراح و انگیزه دهنده انقلابی است که موجب استقرار حکومت دلخواه مردمی‌یعنی پادشاهی فریدون می‌شود. در این داستان برای نخستین بار معنی و اهمیت یکپارچگی خواست همگانی روشن می‌شود. نیز برای نخستین بار مردم با انتخاب یک پرچم، درفش کاویانی، و تأسیس درباری پرشکوه به نقش خود در تعیین سرنوشت شان آگاهی پیدا می‌کنند.

ضحاک خوابی می‌بیند و پیشگویان تعبیر می‌کنند که پهلوانی با گرز گاوسر او را از تخت پادشاهی به زیر می‌کشد. ضحاک در حالیکه سخت در جستجوی آن پهلوانست به موبدان می‌گوید: من باید لشکری از مردم و دیو پری فراهم کنم تا در برابر این دشمنی که قرارست بیاید بایستم. پس مجلسی برپا کنید تا در آن مردمان به نیکی و راستی من گواهی دهند.

مجلس برگزار می‌شود و در آن از پیر و برنا همه از ترس گواهی می‌دهند. ناگاه کسی از میان مردم فریاد دادخواهی سر می‌دهد. او را نزد ضحاک می‌خوانند. ضحاک به او می‌گوید تو از که ستم دیده ای که چنین دادخواهی؟

مرد دادخواه با دست بر سر خویش می‌زند و می‌گوید: من کاوه هستم. آهنگری که زیانی برای کسی ندارم. اما از دست تو همواره آتش بر سرم می‌ریزد. تو شاهی یا اژدها؟ چرا هفت کشور از آن توست و رنج و بلا از آن ما؟ ستمی‌که از تو به من رسیده این است که مغز پسران من خوراک مارهای تو شده است. اکنون یک پسر دیگرم در بند توست.

ضحاک دستور می‌دهد پسر را آزاد کنند. سپس به او می‌گوید اکنون که پسرت آزاد شد گواهی نیکی مرا امضا کن. اما کاوه کسانی که از ترس گواهی را امضا کرده اند را یاران ستمگر می‌خواند و می‌گوید من از تو ترسی ندارم و این گواهی را امضا نمی‌کنم. کاوه همراه فرزندش از مجلس بیرون می‌رود.

اطرافیان ضحاک به او می‌گویند چرا اجازه دادی کاوه اینچنین پرخاش کند و برود؟ ضحاک می‌گوید وقتی او در درگاه پیدا شد گویی کوهی از آهن بین من و او قرار گرفت و هنگامیکه با دو دست بر سر خود زد دل من شکست.

۳. خلاصه داستان اتحاد کاوه و فریدون

پس از اینکه کاوه از بارگاه ضحاک می‌رود فریاد دادخواهی را سر می‌دهد. او از همگان می‌خواهد در کنار او دادخواه خونهای به ناحق ریخته جوانان باشند. پس پیش بند چرمین خود را سر نیزه می‌زند. او با این بیرق چرمین از مردم می‌خواهد که سر از بندگی ضحاک برتابند و به سوی فریدون بروند.

گروهی پیرامون کاوه گرد می‌آیند. آنها به دنبال فریدون می‌روند. فریدون وقتی سپاه را با آن بیرق چرمین می‌بیند دلش گواهی می‌دهد که وقت کین خواهی فرارسیده است. او آن بیرق چرمین را با دیبای روم و گوهرهای بسیار آذین می‌کند. یک ماه بر بالای آن می‌نشاند. از آن نوارهای زرد و سرخ و بنفش می‌آویزد و آن را درفش کاویانی می‌خواند.

پس از فریدون هر کسی بر سریر شاهی می‌نشیند گوهرهایی نو به این درفش می‌افزاید. به این ترتیب اختر کاویانی شکل می‌گیرد. گفته می‌شود این درفش را برای این اختر کاویان گفته اند که گوهرهای بسیار بر آن می‌درخشیده است.

۴. داستان کوتاه فریدون در شاهنامه برای کودکان

داستان کوتاه فریدون در شاهنامه برای کودکان

چهل سال از پادشاهی ضحاک گذشته که شبی خواب می‌بیند سه گُرد از کاخش می‌آیند که یکی از آنها گرز گاوسری در دست دارد. آنها با گرز بر سرش می‌زنند و با دوال دست و پایش را می‌بندند. خوابگزاران خواب او را تعبیر می‌کنند. آنها می‌گویند فرزندی به دنیا خواهد آمد که تو را از سریر پادشاهی به زیر می‌کشد. نیز گفتند او گرزی گاوسار خواهد داشت.

ضحاک می‌پرسد چرا او با من دشمنی خواهد داشت؟ خوابگزاران می‌گویند زیرا تو پدرش را می‌کشی! آنها همچنین می‌گویند که گاوی به نام برمایه این فرزند را پرورش خواهد داد که تو آن گاو را هم می‌کشی!

جریان همانطور که پیشگویان گفته بودند پیش می‌رود. پدر فریدون به نام آبتین به دست ضحاک کشته می‌شود. ضحاک که ذهنش مدام در گیر آن فرزندی بود که قرارست به دنیا بیاید، دستور میدهد تا هرجا نشانی از آن نوزاد یافتند او را بکشند. اما مادر خردمند و دوراندیش فریدون، فرانک، او را از شهر دورمی‌کند واو را به چوپانی می‌سپارد. چوپان گاوی به نام برمایه یا برمایون دارد. فریدون برای سه سال از شیر این گاو پرورش می‌یابد.

۵. خلاصه داستان رستم و سهراب

رستم و سهراب

روزی یکی از پهلوانان به نام رستم برای شکار به نزدیکی های مرز توران رفت و پس از شکار به خواب رفت. رخش اسب رستم که در باغ در حال چرا بود توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می شود. رستم پس از بیدارشدن رخش را نمی بیند و برای یافتن رخش از طریق رد پای او به شهر سمنگان می رسد.

در شهر سمنگان بزرگان و ناموران شهر به استقبال رستم می آیند و شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را در قصر او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کند. رستم به بارگاه شاه سمنگان می رود و در آنجا با تهمینه روبرو می شود و عاشق او می شود و او را از شاه سمنگان خواستگاری می کند.

رستم فردای آن روز به تهمینه مهره ای را به عنوان یادگاری می دهد و می گوید اگر فرزندمان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببند و اگر پسر بود مهره را به بازوی او ببند.سپس روانه ایران می شود و ازدواج با تهمینه را به کسی نمی گوید.

فرزند تهمینه به دنیا می آید که او نام سهراب را برایش انتخاب می کند. سهراب بسیار شبیه پدر بوده و مانند او در جوانی قوی و تنومند می شود. سهراب جوان از مادرش درباره پدر سوال می کند و تهمینه حقیقت را به او می گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او می بندد و به او هشدار می دهد که افراسیاب دشمن پدرت نباید از این راز با خبر شود.

سهراب پس از شنیدن حرف های تهمینه و پهلوانی پدرش تصمیم می گیرد که به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را از بین ببرد.

افراسیاب ،سهراب را فریب می دهد و برای کمک به او لشکری می فرستد تا به ایران حمله کند و به سرداران لشکر می گوید:نگذارند سهراب، رستم را بشناسد.

سهراب به ایران حمله می کند و کاووس شاه، از رستم برای شکست سهراب کمک می خواهد، رستم و سهراب با هم روبرو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام خود را از او پنهان می کند.

ابتدا سهراب بر رستم پیروز می شود و می خواهد او را از بین ببرد اما رستم او را فریب می دهد و می گوید ما رسم داریم در جنگ دوم اگر پیروز شدیم حریف را از بین ببریم.در نبرد بعدی رستم پیروز می شود و او را از پای در می آورد، در این هنگام مهره نشان خود را بر بازوی او می بیند.

او برای زنده ماندن سهراب از کاووس شاه نوش دارو می خواهد زیرا سهراب با خوردن نوشداروی که نزد کاووس شاه است می تواند زنده بماند. وقتی کاووس راضی می شود که نوشدارو را به سهراب بدهد ، سهراب از دنیا می رود و اینگونه پسر به دست پدر کشته می شود.

۶. داستان کوتاه گردآفرید و سهراب

داستان کوتاه گردآفرید و سهراب از شاهنامه

گُردآفرید نخستین شیرزن حماسه ملی ایران است. گردآفریدِ دلربا و چالاک با این که در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم می‌خورد، بسیار برجسته است و یکی از گیراترین زنان شاهنامه. وی را می‌توان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونه زن اصیل ایرانی دانست. او در جنگاوری بی‌همتاست.

در رهسپاری سهراب از توران به ایران، هنگامی که وی در جستجوی پدرش رستم است، با او آشنا می‌شویم. در مرز توران و ایران، دژی به نام سپیددژ هست. گُژدَهَم که یک ایرانی سالخورده است، بر آن فرمان می‌راند و همواره در برابر دشمن پایداری سرسختانه‌ای می‌ورزد و با این کار، دل همه ایرانیان را به آن دژ امیدوار می‌سازد. گژدهم پیر، پسری خرد به نام گُستَهَم دارد، و دختری به نام گردآفرید. سهراب ناچار است پیش از درآمدن به خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر، فرمانده دژ، سهراب بر او پیروز می‌گردد. سهراب، نخست می‌خواهد او را بکُشد، اما سپس او را اسیر کرده راهی سپاه خود می‌کند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه می‌سازد، اما گردآفرید چنان این را مایه ننگ می‌داند که بر آن می‌شود خود به نبرد او رود.

سهراب در پی چالش آن شیرزن به رزمگاه درمی‌آید و آن دو به پرخاش و نبرد درمی‌آیند. سهراب در برابر باران تیر گردآفرید، ناچار سپرش را به کار درمی‌آورد. وی جنگ‌کنان نزدیک گردآفرید می‌شود و نیزه او را می‌گیرد. با نیزه جامه جنگی او را می‌درد، گردآفرید شمشیر می‌کشد و با فرود آوردن آن نیزه سهراب را می‌شکند. سرانجام می‌بیند که توان رویارویی با سهراب را ندارد و می‌کوشد سوی دژ بگریزد. اما سهراب به او می‌رسد و کلاه‌خودش را برمی‌گیرد. تازه می‌بیند که آن پیکارگر نه مرد، بلکه دختری زیباروی است. گردآفرید به نیرنگ دست می‌یازد و به سهراب می‌گوید که خوب نیست رزمندگان ببینند که وی در نبرد با یک دختر به چنین کوشش و رنجی گرفتار آمده و به او پیشنهاد می‌کند که همراهش به درون دژ برود و دژ در چنگ اوست.

سهراب که خیره او شده، در دام شگرد گردآفرید می‌افتد. گردآفرید او را تا در دژ می‌آورد، سپس با چابک‌دستی بسیار به درون دژ می‌جهد و در را می‌بندد. سهراب بیرون می‌ماند. گردآفرید به بالای دژ می‌رود و ریشخندکنان فریاد می‌زند: «ترکان ز ایران نیابند جفت!» سپس به اندرز به او می‌‌گوید که بهتر است پیش از آن که رستم به آنجا برسد، همراه سپاهش به توران برگردد.

۷. خلاصه داستان جنگ رستم و اَکوانِ دیو

داستان جنگ رستم و اَکوانِ دیو شاهنامه برای کودکان

روزی کیخسرو، شهریار بزرگ ایران، جشن بزرگی ترتیب داده بود که همه ی پهلوانان به آن دعوت شده بودند. همه غرق شادی بودند که چوپانی وارد شد و گفت:

پادشاه سلامت باد. گورخری غول پیکر که مانند شیر خشمگین است، هر روز به گله ی اسب های ما حمله می کند و اسبان را می کشد. پهلوانان ما در جنگ با او کشته شده اند و زندگی بر ما تلخ شده است.

کیخسرو به چهره ی تک تک پهلوانان نگاه کرد اما آن ها همگی سرهایشان را پایین انداخته بودند. شاه فهمید که همگی ترسیده اند و این نبرد تنها از دست رستم برمی آید.

فوراً نامه ای برای رستم نوشت و به دست یکی از پهلوانان داد و گفت: به رستم بگو که اگر آب در دست دارد زمین بگذارد و خودش را به من برساند. وقتی که رستم به پایتخت رسید، کیخسرو بعد از گفتن مشکل، از او خواست حیوان وحشی را پیدا کند تا خیال مردم راحت و دل شاه شادمان شود.

رستم به نشانه ی ادب دست بر پیشانی گذاشت و گفت: وقتی یاوری مانند خدا و پادشاهی دانا و عادل همچون کیخسرو دارم از دیو و اژدها نمی ترسم. و بدون اتلاف وقت با رخش سوی چراگاه راه افتاد.

سه روز گذشت و روز چهارم در روشنایی آفتاب حیوان غول پیکر و طلایی رنگ را دید و به دنبال او تاخت. اما هر بار که نزدیکش می شد، حیوان مسیرش را عوض می کرد. رستم فکر کرد: نباید از تیر و کمان استفاده کنم. چنین حیوانی باید زنده دستگیر شود. اما همین که کمندش را از گوشه ی زین باز کرد حیوان با سرعت باد ناپدید شد.

رستم مطمئن شد که ان حیوان باهوش گور خر نیست و به یاد سخن مردم دانا افتاد که گفته بودند: این دشت جای اَکوانِ دیو است که نشانه ای از گفتار، پندار و کردار زشت مردم ناسپاس است.

تو مَر دیو را مردم بدشناس
کسی که ندارد ز یزدان سپاس

هر آن کو گذشت از رهِ مردمی
ز دیوان شِمُر، مَشمُرَش آدمی

چشم رستم دوباره به اکوان دیو افتاد و سعی کرد او را به چنگ در آورد اما دیو باز ناپدید شد.

رستم یک روز و یک شب دیگر در آن دشت به هر طرف تاخت. بعد از روزها تعقیب و گریز آن قدر خسته شده بود که روی اسب به خواب رفت. در خواب و بیداری بود که به چشمه ای از آب زلال و سایه ای از درخت رسید. از اسب پیاده شد و از خستگی کنار چشمه به خواب رفت.

اکوان دیو که از دور مواظب رستم بود، وقتی که دید پهلوان به خواب رفته، خودش را به رستم رساند و او را با دو دست از جا بلند کرد. رستم از خواب بیدار شد و فهمید که اسیر اکوان شده است.

دیو گفت : ای پیلتن! خودت بگو کجا بیندازمت؟ دریا یا کوه؟

رستم فکر کرد: امکان ندارد این دیو به خواسته من عمل کند. پس گفت من شنا کردن بلد نیستم و از آب می ترسم. مرا به کوه بینداز تا راحت جان بدهم!

دیو خندید و فریاد زد: برو خوراک ماهی های دریا شو! و پهلوان را به دریا پرتاب کرد.

رستم که پیش بینی اش درست از آب در آمده بود. با یک دست و پاهایش به شنا پرداخت و با دست دیگرش ماهی های مهاجم را از سر راهش دور کرد و به سمت ساحل شنا کرد.

وقتی به ساحل رسید به هر طرفی نگاه کرد اثری از رخش ندید. به سختی و با پای پیاده به هر طرف رفت. سرانجام در گوشه ای چشمش به چراگاهی سرسبز و گله ی اسبان افتاد و در میان اسب ها رخش را دید. رخش با دیدن پهلوان شیهه کشید و پیش او آمد. رستم اسبش را در آغوش گرفت و نوازش کرد و به سوی اکوان دیو حرکت کرد.

اکوان با دیدن رستم فریاد زد : حال که از دریا و دندان حیوانات دریایی نجات پیدا کردی تو را خوراک پرندگان و درندگان می کنم.

جنگ شدیدی میان آن دو در گرفت. آن ها تمام روز را با هم جنگیدند تا این که سرانجام دیو خسته شد و رستم گرزش را دور سرش چرخاند و بر سر دیو ترسناک کوبید، بعد با شمشیرش سرش را از تنش جدا کرد و راهی قصر کیخسرو شد.

شاه و بزرگان از رستم استقبال کردند و از دیدن سر اکوان دیو شگفت زده شدند و پیروزی رستم را جشن گرفتند.

سرش چون سرِ پیل و مویش دراز
دهان پر ز دندان همه چون گراز

دو چشمش سپید و لبانش سیاه
تنش را نَشایِست کردن نگاه

کیخسرو هدایای بسیاری به رستم داد و جشن پیروزی برپا کرد. پس از چند روز جشن، کیخسرو و پهلوانان، رستم را بدرقه کردند و رستم برای دیدن پدرش زال روانه ی زابلستان شد.

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید