حکایت کردی | ۳ داستان‌ کوتاه شیرین به زبان کردی

امیدواریم این مجموعه‌ی کوچک، بتواند گوشه‌ای از غنای ادبیات کُردی را به شما نشان دهد و لحظاتی شیرین و تأمل‌برانگیز برایتان بیافریند.

حکایات کُردی، گنجینه‌ای از خرد، فرهنگ و هویت یک ملت هستند که سینه‌به‌سینه و نسل‌به‌نسل منتقل شده‌اند. این داستان‌های کوتاه، نه‌تنها سرگرم‌کننده‌اند، بلکه آیینه‌ای از باورها، آداب و رسوم، و شیوه‌ی زندگی مردمانی هستند که در دل کوه‌ها و دشت‌های سرسبز کردستان، زندگی‌های پررنگ‌و‌نشیبی را تجربه کرده‌اند.

خواندن این حکایات، سفری است به دل تاریخ و فرهنگ کُردی؛ سفری که در آن با شوخ طبعی‌ها، رنج‌ها، امیدها و درس‌های زندگی مردمانی آشنا می‌شویم که با سادگی و صمیمیت، عمیق‌ترین مفاهیم انسانی را روایت می‌کنند. هر حکایت، گویی دانه‌ای از تجربه است که در خاک ذهن کاشته می‌شود و با هر بار بازگویی، جوانه‌های تازه‌ای از معنا و احساس می‌روید.

این مطلب شما را به دنیایی جذاب و عجیب می‌برد، دنیایی که در قالب عباراتی کوتاه و روان، افکار و رویاهای یک ملت کهن و پرتاریخ را به تصویر می‌کشد. هر حکایت و داستان، تصویری از زندگی و تجربه‌ی انسانی است که می‌تواند با زبانی ساده و دلنشین، پیامی عمیق و ارزشمند را به مردم منتقل کند — خوش آمدید به دنیای شگفت‌انگیز حکایت‌ها و داستان‌های کُردی!

حکایت کردی

حکایت کردی

حکایت کردی پسر و مادر پیر

کوڕێک دوای مردنی باوکی دایکی بردە خانەی بەساڵاچووان وە لە هەر ساتێکدا سەردانی دایکی دەکرد
ڕۆژێک لە خانەی بەساڵاچووانەوە پەیوەندی پێوەکرا وە وتیان دایکت دەمرێت
کوڕ پێش مردنی دایکی چووە لای دایکی.
لە دایکی پرسی: دایکە دەتەوێت چیت بۆ بکەم؟دایکی وتی: لێرە پانکەیەک دابنێ، زۆر گەرمە
خواردنیش لەگەڵ خۆت بێنە چونکە من شەوانە بە برسی دەخەوتم.
کوڕەکە چاوەکانی بڕیقاند و وتی:
بۆ تا ئێستا نەتگوت؟ ئێستا کە دەمری چ سودێکت پێدەگەیەنێت؟!
دایکی وتی:لەگەڵ گەرما و برسێتی ڕاهاتم.
بەڵام من نیگەرانم کاتێک پیر دەبیت و منداڵەکانت دەتهێننە ئێرە توشی برسێتی و گەرما ببیت.

ترجمه فارسی حکایت کردی پسر و مادر پیر

پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.

از مادرش پرسید:
مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت:
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.

فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.

مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.

حکایت کردی پسر و مادر پیر

حکایت کردی ملک بهمن و ملک احمد و ملک جمشید

له ڕوژی له ناو ڕوژگار یه باوک بوه که سێ کۆڕ داشتیه وه ناوی (وه گوراوه)مه ڵک بهمان مه ڵک ئه حمێ و مه ڵک جه مشیر. باوکێ ئه ی سێ کۆڕه وه کۆڕه کانێ وت ئه گه ر من مردم تا سێ شو له سه ر قورم نگا بانی بیه ن.کوره گانیش وتن باشه.
تا یه روژ که 
باوکیان مرد.برا بوچکه ڵه وته براگانی که بان تا شوی یه گله مان بڕواده سه ر قور باوکه و نگابانی بیاد ولی براگانی وتن ئیمه ناچینه سه ر قور باوکمان ئه وه مردیه خوای بیامرزید و ئیمه چه. ولی برا بوچکه ڵه وت من خوه م ت نیا بایه بڕوه مه سه ر قوری باوک.برا بوچکه ڵه گه چاڵی له لای قور باوک که ن جا ڕوییه ناوێ خه فت.
یی ده فه دی که یه سوار وه گه رد چاروای سوریگ دیری ئهتی برو قور باوکی تا بای قور باوکی هه ڵکه نی برا مه ڵک جه مشیرهه ڵسیا چو سوار کوشتو شمشیر و چارواگی برده ماڵ شو دیومیش دواره یه سوار وه گه رد یه چاروای چه رمێ کوشت وه شو سیوم یه سوار وه گه رد چاروای ڕه ش. جا چاروا گان برده ماڵ شاردیانوو. جا چو ئه رای برا گانی وت ولی ئه وانه باوه ڕ نه کردن.
چن ڕوژی چو،جاڕکیشیگ هات و جاڕ کیشا که شای ئو ناوه سێ ئافره ت(دۆد)دیری چاڵی وه دوریان که نیه وتی هه ر که س باز برده ئه و ده س ئه ویده زاوای من.
برا مه ڵک جمشیر سوار چاروای چه رمێ بوو سه ر مل خوی شارده وه چو به رو لای ئافره ته گان وه گه رد چاروا باز برده ئهو ده سو ئا فره ته بوچکه گه نیاده پشکیو هاته ریوو.برا مردم گشتی ده میان منویه تاق هه ر ئه وه تن بزانی یه کیه قێری وه پی چو جا وه گه رد چاروای سور هاتو چو ئافره ته وه سه تینه هاورد وه شونیوو وه گه رد چاروا ڕه شه گه ئافره ت گوراگه هاورد.
جا چوه لای براگانی وت که من ئه و ئافره تانه هاوردمه وتن درو ئه کی.جا وت وه شونما بان تا نیشاندان بیه م برا بردیانه ماڵ خوی ئافره تان نیشانیان دا دواجا ئافره ت گوراگه داده برای گورای وستینه داده برا وستینی جا ئافره ت بوچکه گیش ئه رای خوازد.

ترجمه فارسی حکایت کردی ملک بهمن و ملک احمد و ملک جمشید

روزی روزگارانی پدری که سه پسر به نام ملک بهمن و ملک احمد و ملک جمشید داشت، به پسرانش وصیت کرد که اگر من مُردم سه شب متوالی بر سر قبر من تا صبح بمانید. یک روز که پدرشان فوت کرد، شب اول ملک جمشید که پسر کوچکتر بود نزد برادرانش آمد و گفت به سر خاک پدر برویم اما برادرانش از آمدن امتناع کردند و هر قدر ملک جمشید اصرار کرد قبول نکردند و ناچار خودش رفت و سه شب سر خاک پدرش ماند.
در این سه شب ملک جمشید سه سوار با اسب‌های سفید و قرمز و سیاه را که قصد کندن قبر پدرش را داشتند را کشت و اسب‌های جادویی آنان را غنیمت برد و وقتی از سر خاک برگشت به برادرانش گفت که من سه سوار که می‌خواستند قبر پدر را بکنند را کشته‌ام ولی آن‌ها باور نکردند.
بعد از چند روز جار زن قصر پادشاه آمد و همه جا جار زد که پادشاه آن منطقه سه دختر دم بخت دارد که می‌خواهد آن را شوهر دهد و به این منظور یک چاله‌ی بزرگ مثل خندق دورشان کنده و هر کس بتواند به آن طرف برود و از خندق عبور کند، داماد پادشاه می‌شود.

ملک جمشید رفت و هر سه دختر را با استفاده از سه اسب جادویی سفید، قرمز و سیاه به آن سوی خندق آورد و به برادرانش گفت که من این دختران را آورده‌ام. اما آن‌ها باز هم تا وقتی دختران را دیدند، حرف ملک جمشید را باور نکردند. ملک جمشید سه دختر را به برادرانش نشان داد و خواهر بزرگ را به ملک بهمن و وسطی را به ملک احمد داد و آخری را نیز به عقد خود درآورد.

حکایت کردی ملک بهمن و ملک احمد و ملک جمشید

حکایت کردی میوه فروش و قاتل فراری

ئەو پیاوەی پیاوێکی کوشت
خەریکی ڕاکردن بوو کە گەیشتە گوندەکە.
چەند ڕۆژێک بوو هیچی نەخواردبوو و برسی بوو..
لەبەردەم میوەفرۆشەکە وەستا وە سەیری سێوە گەورە و شیرینەکانی کرد،
بەڵام پارەی نەبوو بۆ کڕینی سێو
نەیدەزانی سێو لە فرۆشیارەکە بدزێت
یان سواڵ بۆ سێو لە فرۆشیار؟
دەستی لە چەقۆکە دەدا کە لە گیرفانیدا بوو، لەناکاو دەستێکی لە بەردەمیدا بینی‌.
فرۆشیارەکە سێوەکەی پێدا.
وە وتی: بخۆ،من پارەم ناوێت!
ڕۆژان تێپەڕی و کابرا هەموو ڕۆژێک دەچوو بۆ میوەفرۆشەکە وە بەبێ قسەکردن و پرسیارکردن فرۆشیارەکە سێوی پێدا.
شەوێک فرۆشیارێک لە بەردەم دوکانەکەیدا ڕۆژنامەیەکی بینی
وێنەی کابرا لە ڕۆژنامەکەدا چاپ کرابوو وە نووسرابوو: بکوژی هەڵهاتوو! وە پاداشتێکیان پێشکەش کردبوو بۆ دۆزینەوەی.
میوەفرۆشەکە پیاوەکەی ناسیەوە و پەیوەندی بە پۆلیسەوە کرد…
کاتێک پۆلیس پیاوەکە دەبەن
کابرا سەیری فرۆشیارەکەی کرد و پێی گوت
ئەو ڕۆژنامەم لەبەردەم دوکانەکەدا بەجێهێشت.
بێزار بووم لە ڕاکردن.
کاتێک ویستم کۆتایی بە ژیانم بهێنم میهرەبانیتم بیر هاتەوە و ویستم میهرەبانیت بدەمەوە.
با پاداشتی دۆزینەوەی من پاداشتی میهرەبانیت بێت..

ترجمه فارسی حکایت کردی میوه فروش و قاتل فراری

جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید. چند روز بود که چیزی نخورده بود وگرسنه بود. جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به سیب‌های بزرگ و تازه خیره شد، اما پولی برای خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند. توی جیبش چاقو را لمس می‌کرد که سیبی را جلوی چشمش دید! چاقو را رها کرد… سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمی‌خواهم.»
روزها، آدمکش فراری جلوی دکه میوه فروشی ظاهر می‌شد. و بی آنکه کلمه‌ای ادا کند، صاحب دکه فورا چند سیب در دست او می‌گذاشت. یک شب، صاحب دکه وقتی که می‌خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد. عکس توی روزنامه را شناخت. زیر عکس نوشته بود: «قاتل فراری»؛ و جایزه‌ای نیز برای تحویل او به پلیس تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت… موقعی که پلیس او را می‌برد، آن مرد به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم چون دیگر از فرار خسته شدم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگی‌ام تصمیم می‌گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم. “بگذار جایزه‌ی پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد”

حکایت کردی میوه فروش و قاتل فراری

خواننده گرامی اگر به خواندن داستان علاقه دارید، 12 داستان کوتاه با ضرب المثل‌های معروف را بخوانید و لذت ببرید. همچنین لطفا نظرات و پیشنهادات خود درباره این مطلب را از طریق بخش “دیدگاه” با ما و خوانندگان محترم مجله اینترنتی دیبامگ به اشتراک بگذارید.

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید